اسدالله تجریشی

امام از دید آیت الله شاه آبادی

‏زمانی که آیت الله میرزا محمد علی شاه آبادی که از حکما و عرفای عصر‏‎ ‎

کتابخاطرات اسدالله تجریشیصفحه 16
‏خود بودند و سمت استادی امام را داشتند از دنیا رفتند‏‎[1]‎‏، شاگردان ایشان‏‎ ‎
کتابخاطرات اسدالله تجریشیصفحه 17
‏که جهت دهنده افراد با تقوا در بازار بودند افراد را به طرف امام هدایت‏‎ ‎‏می کردند. یکی از آنها که من از نزدیک آشنایی داشتم حاج آقا ضرغامی‏‎ ‎‏از شاگردان آیت الله شاه آبادی‏‏ بود. وقتی از زمان پیدایش و ظهور امام‏‎ ‎‏خمینی پرسیدم، وی اظهار داشت: من از آقا روح الله تقلید می کنم. گفتم:‏‎ ‎‏علتش چیست؟ بعد این قضیه را نقل کرد و گفت: آقا روح الله تابستانها‏‎ ‎‏که هوا گرم بود بیشتر به تهران‏‏ می آمدند. یک روز تمام مریدان آقای‏‎ ‎‏شاه آبادی جمع بودند، منتظر ایشان که بیاید و نماز جماعت بخواند. حاج‏‎ ‎‏آقا روح الله هم بودند. یک مقدار دیر آمدند. عده ای از افراد متشخص هم‏‎ ‎‏نظیر آقا روح الله منتظر بودند. زمانی که آقای شاه آبادی آمد، به او گفتند:‏‎ ‎
کتابخاطرات اسدالله تجریشیصفحه 18
‏ آقا دیر تشریف آوردید. ایشان نگاه عمیقی به ما کردند و گفتند که من‏‎ ‎‏بارها گفته ام که اگر دیر کردم، حاج آقا روح الله را برای نماز بگذارید.‏‎ ‎‏ایشان روح الله است، روح خداست .‏

‏آقای شاه آبادی صاحب کشف و کرامات بود و بعید نیست که آن‏‎ ‎‏استعداد و عظمت امام را با آن بصیرت باطنی تشخیص داده باشند. آقای‏‎ ‎‏شاه آبادی سطح فکر بسیار بالایی داشت و هیچ یک از علمای‏‎ ‎‏هم عصرش، هم طرازش نبودند.‏

‏حالا یک همچنین شخصیتی در مورد امام آن گونه قضاوت کند و‏‎ ‎‏بگوید هر وقت من دیر آمدم ایشان را در محراب قرار دهید و روح الله،‏‎ ‎‏روح خدا است، بسیار مطلب مهمی است.‏

‏من شخصاً مرحوم آمیرزا محمد علی شاه آبادی را دیده بودم، اما نه در‏‎ ‎‏حدی که از وجود ایشان استفاده کنم. من یک نوجوان بودم و در آن‏‎ ‎‏محلی که کارگری می کردم، می دیدم ایشان که عبور می کنند تا برای نماز‏‎ ‎‏وارد مسجد شوند مردم سلام و تعظیم می کنند و حتی دست ایشان را‏‎ ‎‏می بوسند. من هم بر اساس همان فطرت مذهبی که داشتم دست ایشان را‏‎ ‎‏می گرفتم و می بوسیدم‏‎.‎

‏مرحوم شاه آبادی همیشه لبخند بسیار ملیحی بر لب داشت که هنوز‏‎ ‎‏آن چهره در ذهن من باقی است و با دیدِ نافذی من را که یک بچهِ یتیم‏‎ ‎‏بودم نگاه می کردند و با کمال احترام با من برخورد داشتند. البته اطلاع‏‎ ‎‏نداشتند که من بچه یتیم هستم.‏

‏مرحوم شاه آبادی شاگردان بسیاری هم داشتند از جمله آشیخ رجبعلی‏‎ ‎‏خیاط، مرشد چلویی، حاج احمد ضرغامی‏‏، آقای قهرمانی، آقای معینی‏‎ ‎‏و...‏


کتابخاطرات اسدالله تجریشیصفحه 19
‏حاج احمد ضرغامی در مرجعیت حضرت امام خیلی تلاش کرد و از‏‎ ‎‏آنجا که ایشان چهره سیاسی هم نداشت مورد وثوق مردم بود و در‏‎ ‎‏عین حال ترس و وحشتی هم از رژیم نداشت. یادم هست که یکی از‏‎ ‎‏دوستان آقای شاه آبادی نقل می کرد: زمان رضاشاه که عمامه ها را از سرِ‏‎ ‎‏روحانیون برمی داشتند و هر کسی که می خواست عمامهاش را بگذارد‏‎ ‎‏باید مجوز دولتی می داشت. آقای شاه آبادی که در همان محدودهِ بازار،‏‎ ‎‏مجلس داشت با عبا و عمامه می آمد مسجد. عده ای هم به دستگاه‏‎ ‎‏امنیتی گزارش داده بودند که آقایان از جمله ایشان بدون مجوز نماز‏‎ ‎‏می خوانند. همان روز از مقام امنیتی حکم می زنند که فلانی را بیاورید،‏‎ ‎‏حالا به شهربانی و یا هر جای دیگر.‏

‏رئیس نظمیه با تعدادی مأمور می روند مسجد آقا، آقای شاه آبادی که‏‎ ‎‏نمازش تمام می شود و خواست به منزل برود رئیس نظمیه می آید خدمت‏‎ ‎‏آقا، عرض می کند که آقا شما را خواسته اند همراه ما بیایید.‏

‏آقای شاه آبادی هم با نگاه تحقیرآمیزی می گوید: مگر من چاروادارم‏‎ ‎‏که دنبال هر کسی راه بیفتم؛ و با شجاعت به حرکت خودش ادامه‏‎ ‎‏می دهد و می رود منزل.‏

‏مأموران هم می بینند که اگر ایشان را با سر و صدا بگیرند، ممکن‏‎ ‎‏است آشوبی به پا شود. این است که ایشان را دستگیر نمی کنند.‏

 

کتابخاطرات اسدالله تجریشیصفحه 20

  • . حجت الاسلام و المسلمین نصرالله شاه آبادی  فرزند آیت الله میرزا محمد علی شاه آبادی در خصوص رابطه حضرت امام با پدرش می گوید:در جلسه ای که به همراه آقای رفسنجانی  در خدمت امام بودیم، ایشان در خصوص رابطه شان با مرحوم پدرم فرمودند:من در حوزه که بودم، همواره احساس می کردم که گمشده ای دارم و برای پیدا کردن این گمشده بسیار تلاش می کردم. از جمله کسانی که از این حال من اطلاع داشت، حاج آقا محمدصادق شاه آبادی بود. روزی او در مدرسهِ فیضیه به من برخورد و گفت: اگر گمشده ات را می خواهی، در فلان حجره نشسته است. گفتم: چه کسی را می گویی؟ گفت: حاج آقای شاه آبادی، الان آنجا نشسته است. او همان گمشده توست.وقتی متوجه حجره مورد نظراو شدم، دیدم مرحوم حاج آقا شاه آبادی با مرحوم آیت الله العظمی حائری  مؤسس حوزه علمیه قم نشسته، بحث می کنند. در کنار ایشان عدهِ دیگری نیز نشسته بودند و به بحث آنها گوش می دادند و احیاناً در بحث شرکت می کردند. من هم گوش های به انتظار ایستادم. پس از تمام شدن بحث، مرحوم آقای شاه آبادی به طرف منزل حرکت کردند و من هم به دنبال ایشان رفتم. در بین راه تقاضا کردم که با ایشان یک درس فلسفه داشته باشم، اما زیر بار نرفتند. در همان حال که ما راه می رفتیم، مردم و بازاری ها می آمدند و خدمتشان سلام می کردند و پس از عرض ادب، از ایشان سئوالهایی می کردند. مرحوم آقای شاه آبادی جوابهایی را می دادند که متناسب با سطح فکری این افراد نبود. از این رو به ایشان عرض کردم: آقا! جوابهای شما برای این افراد قابل فهم نیست. شما چرا این مطالب را می گویید؟ ایشان فرمودند: بالا خره این قدر هست که این حرفهای کُفری به گوش آنها بخورد؛ حرفهایی که مردم کفرش می دانند.خلا صه تا قبل از رسیدن به منزل، ایشان را راضی کردم که درس فلسفه را شروع کنند. وقتی پذیرفتند، گفتم: آقا ! من فلسفه نمیخواهم. گمشده من چیز دیگری است، برای همین از شما بحث عرفان می خواهم.اما ایشان زیر بار نرفتند. تا اینکه سرانجام به منزل ایشان رسیدم. در این هنگام مرحوم حاج آقا شاه آبادی به من تعارف کردند تا وارد شوم. من هم برای اینکه به نتیجه برسم، تعارف ایشان را پذیرفتم. در منزل ایشان حالتی پیدا کردم که گویی هرگز نمی توانم از ایشان دست بردارم. آن قدر اصرار کردم، تقاضا کردم و خواهش کردم تا ایشان قبول کردند و عصر روزی را معین کردند.از آن عصر موعود، تحصیل من در خدمت ایشان شروع شد. پس از دو - سه جلسه من به جایی رسیدم که دیدم نمی توانم از ایشان جدا شوم. ابتدا فقط در درس عرفان حاج آقا شاه آبادی شرکت می کردم. اما بعد به جلسه های درس اخلاق ایشان هم رفتم. این درس در مسجد عشق علی در شبهای پنج شنبه برگزار می شد. ایشان پس از خواندن نماز به آنجا می رفتند و جلسه های درس را تشکیل می دادند. پس از آن در تمام جلسه هایی که ایشان تشکیل می دادند، حضور پیدا می کردم و خودم را به این کار مقید کرده بودم. تمام بحثهای ایشان را هم نوشتم. چه آنهایی را که برای عوام مطرح می کردند و چه بحثهای ویژه خودشان. به این ترتیب، روز به روز علاقهِ من به مرحوم شاه آبادی بیشتر می شد. اکنون می توانم بگویم که در تمام عمرم روحی به لطافت روح مرحوم حاج آقا شاه آبادی ندیدم.شاگردان مرحوم شاه آبادی مختلف بودند و به صورت پراکنده ای در بحثهای ایشان شرکت می کردند و این طور نبود که خود را ملزم به شرکت در تمام جلسه های حاج آقا شاه آبادی کنند. تنها من و چند نفر دیگر بودیم که هیچگاه شرکت در درسهای ایشان را ترک نمی کردیم. ولی آقایان دیگر، گاهی هفته ای سه روز می آمدند و گاهی هفته ای یک روزش را نمی آمدند. اما برنامه من در تمام مدت هفت سالی که مرحوم شاه آبادی در قم سکونت داشتند، ادامه داشت. من تمام این ایام را در خدمت ایشان تلمذ می کردم و از جلسه های مختلفشان بهره می بردم. تا اینکه به تهران  آمدند و من از آنجا که در قم به بحث و مباحثه مشغول بودم، نتوانستم تمام وقتم را با ایشان بگذرانم، مگر در روزهای تعطیل. به مجرد اینکه به تعطیلی برخورد می کردم، به عنوان عاشورا، ماه مبارک رمضان و یا هر عنوان دیگر، خودم را به تهران می رساندم تا در جلسه های ایشان حضور یابم. دیگر برایم فرقی نمی کرد که این جلسه ها در منزل تشکیل شده باشند یا در مسجد، و حتی المقدور سعی می کردم تا زمانی که در تهران هستم، در خدمتشان باشم.