من در کارهای سیاسی و حرکت های فدائیان اسلام شرکت نداشتم، ولی از اقدامات نواب دفاع می کردم. چون در اطراف مسجد جامع از افراد مقتدر محلی بودیم، همیشه از حرکتهای آقای نواب دفاع می کردیم.
ایشان در یک ماه رمضان می خواست بیاید در مسجد جامع سخنرانی کند. این مسجد شش امام جماعت داشت. هیچ یک از امام جماعتهای آنجا ایشان را راه ندادند و حتی بعضی از آنها در مساجدشان را بستند و نماز ظهر و عصر را تعطیل کردند که ایشان در آن مسجد سخنرانی نکند. تنها کسی که اجازه داد و مرد روشنی بود، آقای مهدی شاه آبادی بود. وی
کتابخاطرات اسدالله تجریشیصفحه 6
فرزند استاد امام، شاه آبادی بزرگ بود.
یادم هست وقتی که آقای مهدی شاه آبادی شهید شد، حضرت امام در بیانیه هایشان، ایشان را به عنوان استادزاده معرفی کردند و یا در کتابهایشان گاهی مسائل عرفانی را که می خواستند به تأیید برسانند از آقای شاه آبادی با عناوین عرفانی ؛ شیخ، عارف و واصل یاد می کردند.
آقای محمد شاه آبادی تنها کسی بود که نواب صفوی را در مسجد راه داد و یک ماه تمام در ماه رمضان سخنرانی کرد. البته نواب بیان گرمی
کتابخاطرات اسدالله تجریشیصفحه 7
نداشت، دم گرمی داشت. سخنگوی اینها که مردم را تحت تأثیر قرار می داد، مرحوم واعظی بود.
مرحوم واعظی بیان بسیار گرمی داشت و کمتر کسی پیدا می شد که در سخنرانی های ایشان باشد و تحت تأثیر بیان گرم او قرار نگیرد. من یادم است که اینها در مخالفت با دکتر مصدق صحبتهایی داشتند و نیروی سوم هم با کارد و خنجر آمده بودند که با اینها درگیر شوند، ولی جرأت اینکه از پله های نوروزخان وارد بازار شوند را نداشتند. همان داخل خیابان بودند. البته طرفداران نواب هم غالباً مسلح به اسلحه سرد مثل پنجه بوکس و خنجر و کارد بودند.
نیروی سوم، تیپشان، تیپِِ روشنفکر مأبانه آن زمان بود که با فعالیت فدائیان اسلام مخالف بودند. اینها دل و جرأت درگیری نداشتند. در صورتی که طرفداران نواب همه افراد سلحشور و شجاع و از طبقات جنوب شهر بودند. من فکر می کنم که در آن روز هم درگیری بین اینها ایجاد نشد.
کتابخاطرات اسدالله تجریشیصفحه 8