اسدالله تجریشی

اولین حرکت سیاسی

‏قبل از انقلاب اولین حرکت سیاسی من یک مقدار شکل انقلابی هم‏‎ ‎‏داشت. یادم هست که اولین حرکتم بر این اساس بود که شب شهادت‏‎ ‎‏امام صادق(ع) بود. ما آن وقتها جنوب شهر در گذر لوطی صالح و‏‎ ‎‏کوچه های صفرعلی می نشستیم. در محله، فرد متمولی برای فرزندش‏‎ ‎‏عروسی گرفته بود. در آن محل که به آن بازارچه سعادت می گفتند ساز و‏‎ ‎‏ضرب موسیقی همه محل را پر کرده بود. دوستی داشتم که حالا از دنیا‏‎ ‎‏رفته است، خدا رحمتش کند اسمش عزیزالله ریخته گر‏‏ بود. او با مرحوم‏‎ ‎‏نواب صفوی‏‏ ارتباط داشت. با او به دیدار نواب رفتیم و ماجرا را برایش‏‎ ‎‏تعریف کردیم. این اولین آشنایی من با نواب بود و من آن موقع یک‏‎ ‎‏نوجوان بودم. دوستان نواب دور تا دورش نشسته بودند. خدمت ایشان‏‎ ‎‏عرض کردیم که امشب شب شهادت امام ششم(ع) در محله چنین به‏‎ ‎‏اصطلاح جار و جنجال و ضرب گیر و مطرب درست نیست. ایشان با‏‎ ‎‏تعصب خاصی رو کرد به اطرافیانش و گفت: این جوان از من سئوال‏‎ ‎‏می کند. تا به حال مرا دیدی؟ گفتم : خیر، گفت : مرا می شناسی؟ گفتم :‏‎ ‎‏ خیر، اما شنیدم شما با فساد و این مسائل مخالف هستید. آمدم ببینم که‏‎ ‎‏چه بایستی کرد . نواب رو کرد به یارانش و گفت: ببینید این جوان فطرت‏‎ ‎‏و عرق مذهبی اش باعث شده، گشته و من را پیدا کرده تا با این مسائل به‏‎ ‎‏ظاهر فساد یک مبارزه و برخوردی شود و هرگز دم نواب به دم ایشان‏‎ ‎‏نخورده، این خود جوش آمده اینجا.‏

‏دوستان ایشان تصدیق کردند. مرحوم نواب رو کرد به من و دوستم و‏‎ ‎‏گفت بروید کلا نتری شش - که آن موقع در خیابان اسمال بزاز می گفتند.‏‎ ‎‏نرسیده به چهارراه مولوی بود - آنجا یک سرگردی رئیسش است. از‏‎ ‎

کتابخاطرات اسدالله تجریشیصفحه 5
‏طرف من بروید دفترش. خیلی قرص و محکم بگویید که مجلس را باید‏‎ ‎‏تعطیل کنید. بگویید نواب گفته مجلس را باید تعطیل کنید و تاکید هم‏‎ ‎‏می کرد که مبادا ترس و هراس و وحشتی داشته باشید. بروید بگویید که‏‎ ‎‏نواب گفته سریعاً بروید آنجا را تعطیل کنید. اتفاقا هم این طور شد.‏

‏ما هم به کلانتری رفتیم و وارد اتاق رئیس که شدیم، دیدیم سرگرد‏‎ ‎‏جوانی نشسته. به او گفتیم : ما خدمت آقا بودیم. ایشان فرمودند چنین‏‎ ‎‏مسئله ای است و امشب شب شهادت امام صادق(ع) است. بروید مجلس‏‎ ‎‏را تعطیل کنید و جلوی ساز و آواز و... را بگیرید. گفت : بسیار خوب.‏‎ ‎‏من الان می فرستم بروند تعطیل کنند.‏

‏اما خوشبختانه اهالی محل و مؤمنین آنجا - ده، بیست نفر - رفته‏‎ ‎‏بودند و خودشان تذکر داده بودند و آن مرد هم پذیرفته بود. آن نفسِ‏‎ ‎‏گرم و چشمان تیز حضرت نواب بود که اولین جرقه را در وجود ما‏‎ ‎‏روشن کرد.‏

 

کتابخاطرات اسدالله تجریشیصفحه 6