قبل از انقلاب اولین حرکت سیاسی من یک مقدار شکل انقلابی هم داشت. یادم هست که اولین حرکتم بر این اساس بود که شب شهادت امام صادق(ع) بود. ما آن وقتها جنوب شهر در گذر لوطی صالح و کوچه های صفرعلی می نشستیم. در محله، فرد متمولی برای فرزندش عروسی گرفته بود. در آن محل که به آن بازارچه سعادت می گفتند ساز و ضرب موسیقی همه محل را پر کرده بود. دوستی داشتم که حالا از دنیا رفته است، خدا رحمتش کند اسمش عزیزالله ریخته گر بود. او با مرحوم نواب صفوی ارتباط داشت. با او به دیدار نواب رفتیم و ماجرا را برایش تعریف کردیم. این اولین آشنایی من با نواب بود و من آن موقع یک نوجوان بودم. دوستان نواب دور تا دورش نشسته بودند. خدمت ایشان عرض کردیم که امشب شب شهادت امام ششم(ع) در محله چنین به اصطلاح جار و جنجال و ضرب گیر و مطرب درست نیست. ایشان با تعصب خاصی رو کرد به اطرافیانش و گفت: این جوان از من سئوال می کند. تا به حال مرا دیدی؟ گفتم : خیر، گفت : مرا می شناسی؟ گفتم : خیر، اما شنیدم شما با فساد و این مسائل مخالف هستید. آمدم ببینم که چه بایستی کرد . نواب رو کرد به یارانش و گفت: ببینید این جوان فطرت و عرق مذهبی اش باعث شده، گشته و من را پیدا کرده تا با این مسائل به ظاهر فساد یک مبارزه و برخوردی شود و هرگز دم نواب به دم ایشان نخورده، این خود جوش آمده اینجا.
دوستان ایشان تصدیق کردند. مرحوم نواب رو کرد به من و دوستم و گفت بروید کلا نتری شش - که آن موقع در خیابان اسمال بزاز می گفتند. نرسیده به چهارراه مولوی بود - آنجا یک سرگردی رئیسش است. از
کتابخاطرات اسدالله تجریشیصفحه 5
طرف من بروید دفترش. خیلی قرص و محکم بگویید که مجلس را باید تعطیل کنید. بگویید نواب گفته مجلس را باید تعطیل کنید و تاکید هم می کرد که مبادا ترس و هراس و وحشتی داشته باشید. بروید بگویید که نواب گفته سریعاً بروید آنجا را تعطیل کنید. اتفاقا هم این طور شد.
ما هم به کلانتری رفتیم و وارد اتاق رئیس که شدیم، دیدیم سرگرد جوانی نشسته. به او گفتیم : ما خدمت آقا بودیم. ایشان فرمودند چنین مسئله ای است و امشب شب شهادت امام صادق(ع) است. بروید مجلس را تعطیل کنید و جلوی ساز و آواز و... را بگیرید. گفت : بسیار خوب. من الان می فرستم بروند تعطیل کنند.
اما خوشبختانه اهالی محل و مؤمنین آنجا - ده، بیست نفر - رفته بودند و خودشان تذکر داده بودند و آن مرد هم پذیرفته بود. آن نفسِ گرم و چشمان تیز حضرت نواب بود که اولین جرقه را در وجود ما روشن کرد.
کتابخاطرات اسدالله تجریشیصفحه 6