خاطرات

آقای محمدرضا صدرا

‏163ـ ‏‏یک روز گچ کار آوردند که حسینیه را سفید کنند، امام متوجه شدند‏‎ ‎‏و گفتند کار را متوقف کنید، همان گچ و خاکی که هست، کافی است، خیلی هم‏‎ ‎‏خوب است، لازم نیست سفیدش کنید. ‏

164ـ ‏روزی با یکی از دوستان رفتیم بازار یک فرش خریدیم و آوردیم تا‏‎ ‎‏داخل اتاق امام بیاندازیم. تا خواستیم فرش را پهن کنیم، امام گفتند چه کار‏‎ ‎‏می کنید؟ گفتیم آقا این فرش را می خواهیم اینجا بیندازیم. گفتند لازم نیست،‏‎ ‎‏همین موکت کافی است، خیلی هم خوب است، فرش را جمع کنید ببرید پس‏‎ ‎‏بدهید.‏


کتابآئینۀ حُسنصفحه 118
165ـ ‏یکبار که با سایر اعضای دفتر، نشسته بودیم ساعت تقریباً ده شب بود،‏‎ ‎‏آیفون صدا کرد صدای امام بود که فرمودند در دفتر چه کسانی هستند؟ گفتم‏‎ ‎‏من و چند نفر دیگر، فرمودند که یکی از لامپها روشن مانده، خاموشش کنید.‏

166ـ ‏اولین بار که گل های باغچه را آب می دادم از آب لوله کشی آشامیدنی‏‎ ‎‏استفاده کردم، امام متوجه شدند و گفتند چه کار می کنی؟ گفتم گل ها را آب‏‎ ‎‏می دهم، گفتند از آب قنات استفاده کن و آب لوله کشی آشامیدنی را‏‎ ‎‏مصرف نکن!‏

‏***‏

‎ ‎

کتابآئینۀ حُسنصفحه 119