خاطرات

آقای حسین سلیمانی

‏152ـ ‏‏یک بار که کارم در دفتر تقریباً تمام شده بود، امام زنگ زدند و مرا‏‎ ‎‏خواستند. خدمتشان رسیدم یک جلد عینک پاره را به من دادند و گفتند: این را‏‎ ‎‏ببرید بدهید بدوزند و اگر قابل استفاده نبود یک جلد عینک ارزان با‏‎ ‎‏پایین ترین قیمت خریداری کنید. من رفتم و یک جلد عینک ارزان به قیمت‏‎ ‎‏30 تومان خریدم و خدمتشان آوردم.‏

153ـ ‏حضرت امام یک لیوان داشتند که کنار دستشان بود و با آن آب‏‎ ‎‏می خوردند. من خودم دیده بودم که هر وقت مقداری آب بعد از تناول‏‎ ‎‏حضرت امام در لیوان باقی می ماند، ایشان آن را بیرون نمی ریختند و یک تکه‏‎ ‎‏کاغذ روی آن می گذاشتند و مجدداً از آن آب مصرف می کردند.‏

‏***‏

‎ ‎

کتابآئینۀ حُسنصفحه 113