خاطرات

آقای احمد زرگر

‏137ـ‏‏ صبح یکی از روزهای زمستان سال 1367 که همه شدت سرمای‏‎ ‎‏آن را به یاد دارند. بخصوص برفی که توی شمیران می آمد. امام زنگ زدند،‏‎ ‎‏سراسیمه خدمت ایشان رسیدم. دیدم اتاق ایشان کاملاً سرد است. امام درب‏‎ ‎‏را باز کردند فقط یک زیرپیراهن تن ایشان بود که آن هم به خاطر چسلیت‏‎ ‎‏عوض کردن، ما آن را درآوردیم. من از ایشان خواستم درب اتاق را ببندم.‏‎ ‎‏ایشان فرمودند: نه. موقع برگشتن دست به شوفاژ زدم، شوفاژ هم خاموش‏‎ ‎‏بود. تنها چیزی که در توجیه می توان گفت، این بود که امام با آن بدن نحیف‏‎ ‎‏کسی نبود که بگوییم چربی بدنش آنقدر زیاد باشد تا گرمی بدن را تأمین کند.‏‎ ‎‏این پیرمرد نحیف رنجور می خواست توی زمستان سال 67 بفهمد آن مردمی‏‎ ‎‏که حالا نفت ندارند، چه می کشند. ‏

‏***‏

‎ ‎

کتابآئینۀ حُسنصفحه 106