خاطرات

حجت الاسلام والمسلمین مسیح بروجردی

‏44ـ ‏‏روزی خدمت حضرت امام بودم، فرمودند: این چراغ را روشن کن،‏‎ ‎‏آن یکی را که روشن است خاموش کن. چون می خواستند مطالعه کنند، لازم‏‎ ‎‏بود چراغ پرنورتر روشن شود و در این صورت روشن ماندن چراغ کم نور‏‎ ‎‏ضرورت نداشت و از دید امام اسراف و اتلاف نعمت های الهی بود که آن‏‎ ‎‏بزرگوار به شدت از آن پرهیز داشتند و حتی برای یک لحظه روشن بودن‏‎ ‎‏اضافی چراغی را هم تحمل نمی کردند.‏

45ـ‏ روزی ظرف میوه ای را که در آن سیب هم بود برای امام آوردند. مدتی‏‎ ‎‏گذشت ولی آقا به میوه ها دست نزدند. به ناچار گفتم آقا سیب برایتان پوست‏‎ ‎‏بکنم. فرمودند: نه. بعد از مدتی که مجدداً سؤال کردم فرمودند:«آخر من‏‎ ‎‏نمی توانم همه اش را بخورم. متوجه شدم که آقا چون نمی تواند همۀ سیب را‏‎ ‎‏بخورد، از فکر اینکه مبادا مابقی آن اسراف شود، از خیر خوردن آن می گذرد.‏‎ ‎‏وقتی که گفتم آقا من بقیه آن را می خورم، فرمودند اگر این طور باشد، عیبی‏‎ ‎‏ندارد. آنگاه سیب را پوست کندم که قسمتی از آن را آقا و مابقی را هم خودم‏‎ ‎‏خوردم.‏

46ـ‏ شخصی مقداری باقیماندۀ آب وضوی امام را برای تبرک خواسته بود که‏‎ ‎‏جمع آوری آن به من محول گردید. سفارش مادرم این بود که از شیشۀ تمیز و‏‎ ‎‏به نظر ایشان به اندازۀ شیشۀ نوشابه استفاده شود. این موضوع را به عرض امام‏‎ ‎‏رساندم. خانم حضرت امام گفتند: موقع وضو گرفتن آقا اگر دستمال کاغذی‏‎ ‎‏هم توی روشویی بگذاری خیس نمی شود تا برسد به جمع آوری یک شیشه‏‎ ‎‏آب. روز بعد برای تحویل گرفتن شیشه آب خدمت خانم رسیدم فرمودند:‏‎ ‎‏آقا آب را در شیشه ای جمع آوری کرده و به من دادند که من هم آن را درون‏

کتابآئینۀ حُسنصفحه 65
‏شیشه ای ریخته ام و جای آن را به من نشان دادند. با کمال تعجب دیدم‏‎ ‎‏شیشه ای بسیار کوچک از این شیشه های قرص که حدود 5/1 بند انگشت‏‎ ‎‏است. من می دانستم آقا در مصرف آب حتی برای وضو هم نهایت دقت را‏‎ ‎‏دارند و با برداشتن آب مورد نیاز بلافاصله شیر را می بندند، اما تا این حد برای‏‎ ‎‏من هم تعجب برانگیز بود. به شوخی به آقا گفتم: گمان می کنم شما اسراف‏‎ ‎‏کرده اید، تا آب زیادی جمع آوری شود. خندید و گفتند: آب واجبات وضو را‏‎ ‎‏جمع کرده ام.‏

47ـ‏ مدتی آقای سلطانی‏‎[1]‎‏ در منزل مرحوم حاج سیداحمدآقا بود و من درس‏‎ ‎‏را از ایشان فرا می گرفتم اما موقع نماز مغرب و عشا خدمت امام می رسیدم و‏‎ ‎‏به ایشان اقتدا می کردم. روزی امام متوجه شدند که من درس را آنجا می گیرم‏‎ ‎‏ولی برای نماز خدمت ایشان می رسم. با عصبانیت رو به من کردند و‏‎ ‎‏فرمودند: من خوشم نمی آید که آقای سلطانی که همه چیزش از من بهتر‏‎ ‎‏است، آنجا باشد و تو نماز را اینجا بیایی. من متعجب شدم ولی عرض کردم،‏‎ ‎‏آقا پس اجازه بدهید امروز را با شما نماز بخوانم. فرمودند بسیار خوب. وقتی‏‎ ‎‏به آقای سلطانی ماجرا را گفتم، ایشان هم اجازه ندادند.‏

48ـ‏ در خدمت امام نشسته بودم و با همدیگر به تلویزیون که صحنه های آخر‏‎ ‎‏سخنرانی ایشان را نشان می داد، نگاه می کردیم. جمعیت مشتاقانه و شادمانه‏‎ ‎‏ابراز احساسات می کرد و شعار می داد. شعار خدایا، خدایا، تا انقلاب مهدی‏‎ ‎‏خمینی را نگهدار، به تدریج به شعار روح منی خمینی، بت شکنی خمینی،‏‎ ‎‏تبدیل شد که آقا بلافاصله صدای تلویزیون را کم کردند. مدتی گذشت و آقا‏

کتابآئینۀ حُسنصفحه 66
‏صدای تلویزیون را زیاد کردند ولی دیدند همان شعار داده می شود، مجدداً‏‎ ‎‏صدای تلویزیون را خاموش کردند و تا عوض شدن برنامه تلویزیون صدای‏‎ ‎‏آن را زیاد نکردند.‏

‏***‏

‎ ‎

کتابآئینۀ حُسنصفحه 67

  • آیت الله سلطانی طباطبایی پدرخانم مرحوم حاج سیداحمدآقا