بالاخره در مراحل آخر درس خواندمان بود که خوشبختانه انقلاب پیروز شد و همسرم دیگر در آنجا نماند و قبل از عید سال 57 گفت من میخواهم ایران بروم و یک بچه آن موقع داشتیم به نام رضا که یک سالش بود، ایشان بچه را برداشت و آورد و من هم سعی کردم کارم را
کتابعصر جهاد، دوران خدمتصفحه 94
تمام کنم و اردیبهشت 58 آمدم به ایران و قبل از اینکه بیایم به من مأموریت دادند که در آن همه پرسی 12 فروردین بروم در شهر سالتلوگ سیتی که رئیس گروهی بودیم که آنجا هدایت میکردیم که مردم رأی بدهند و این اولین استخدام ما در جمهوری اسلامی ایران بود. این مأموریت از طرف دولت جمهوری اسلامی، از طرف کمیسیون جوانان در آن روزی که همه پرسی 12 فروردین 58 بنا بود انجام بشود، توی امریکا هم برای ایرانیها صندوق گذاشتند که رأی بدهند، توی چند تا شهر گذاشتند، توی شیکاگو گذاشتند، توی نیویورک، توی واشنگتن، یکی هم توی سالت لوگ سیتی یوتا بود و من هم چون با بچههای انجمن اسلامی رفیق بودم، بچهها از واشنگتن آمدند گفتند میروی سالتلوگ سیتی این مأموریت را انجام بدهی؟ این افتخاری بود برای من که اصلا اولین مأموریت و اولین کاری که بنده برای جمهوری اسلامی انجام دادم این بود که مأموریت پیدا کردم رفتم این همه پرسی و رأیگیری را انجام دادم و بعد رقمهایش را واشنگتن فرستادیم. آن موقع سفارتمان توی واشنگتن دایر بود. موقع رفراندوم یک مقدار نگران بودیم که این چپیها بیایند و همه چیز را به هم بریزند ولی انتخابات بسیار منظم برگزار شد. در سال 58 دانشجوی ایرانی در امریکا زیاد بود و در سالتلوگ سیتی یوتا یک مرکزیتی بود برای ایالتهای مثل کانزاس و غیره که حدود هزار یا زیر هزار نفر آمدند و رأی دادند. ولی بزرگترین نقش ما هم نظمی بود که جا انداختیم و از پلیس آنجا خواهش کردیم نگذارند کسی نظم را به هم بریزد. همه پرسی که تمام شد دیگر نماندم. امتحانم را دادم و بار و بندیلم را جمع کردم و آمدم نیویورک که تهران بیایم.
کتابعصر جهاد، دوران خدمتصفحه 95
آقای دکتر یزدی به خاطر اینکه در امریکا با هم بودیم و همکاری میکردیم و رفیق بودیم، از طریق خانمم به من پیغام داده بود که توی نیویورک، در کنسولگری و نمایندگی ما در سازمان ملل بمان و یک کارهایی بکن. یک سری مأموریتها بود. مثلا بنیاد علوی آن موقع، ساختمان داشت و ویلیام راجرز که وزیر خارجه زمان نیکسون بود، عضو هیأت امنای آنجا بود که ما باید میرفتیم که استعفای آن را بگیریم که دیگر نباشد. یک کارهایی کردیم که جزئی بودند. این مأموریت دوم من در جمهوری اسلامی بود. بعد آن نمایندهای که در کانادا و اتاوا بود، آدمی بود که روحانی زاده بود ولی متدین نبود. و به عنوان روحانی زاده داشت یک سری بلوا به پا میکرد. آقای دکتر یزدی به من مأموریت داد آنجا هم سری بزنم. به دلیل اینکه اشتیاق داشتم در متن باشم و به حد کافی نیز در خارج از کشور بودم، از او خواهش کردم که کسی دیگر را معرفی کند که آقای مسعود عادلی را معرفی کرد. مسعود عادلی آنجا داشت دکترا میگرفت و هنوز فوق لیسانس بود که کاردار ایران در کانادا شد آن موقع و با امضای آقای دکتر یزدی. آن بچهها هم با تیم وزارت خارجه تماس داشتند که وقتی آن روحانی زاده عزل شد، نامه مفصلی هم نوشتند علیه من و علیه دکتر یزدی به آقای بازرگان ولی خب انقلاب کار خودش را میکرد.
آن موقع ما در نیویورک دو سه تا امکانات داشتیم یکی نمایندگی ایران در سازمان ملل بود، یکی کنسول گری ایران در نیویورک بود و یکی هم تأسیساتی که مال بنیاد پهلوی بود و حسابهای مالی که آقای سوری بود.
آن موقع آقای دکتر یزدی وزیر امور خارجه شده بود به خانم من پیغام داده بود که به بانکی بگو اگر میخواهد بیاید برود کاردار ایران در کانادا
کتابعصر جهاد، دوران خدمتصفحه 96
شود که من آماده نبودم که خارج از کشور بمانم. و گفته بود در نیویورک چند روز بماند کمک کند به بچهها در رتق و فتق کارها و ما رفتیم نیویورک و در همین ساختمانی که مقر نمایندگی بود، چهار، پنج شب آنجا خوابیدم شاید هم بیشتر. آنجا یک حادثه خوبی که اتفاق افتاد این بود که یک ساختمان در خیابان 52 نیویورک بود که مال بنیاد پهلوی بود و یک هیأت امنا داشت. این ساختمان به عنوان یک ساختمان غیرانتفاعی ثبت شده بود. حالا در اساسنامهاش هم این بود که این هیأت امنا هستند که استعفا میدهند و کسی نمیتواند عزلشان بکند. طبق قانون خاصی در این هیأت امنا آقای ویلیام راجرز وزیر امور خارجه زمان نیکسون هم عضو بود. اینها رفته بودند با سیاح نامی و با خود شریف امامی و چند نفر دیگر آنجا. خیلی نگران بودیم که اگر بخواهد امریکا اذیت کند و یا اینها شیطنت کنند چه کنیم. اولین کار این بود که ویلیام راجرز استعفا نمیداد و اگر استعفا نمیداد یا سیاح یا شریف امامی استعفا نمیکردند، از طریق قانونی هیچ کاری نمیشد کرد. بعد بنا شد که یکی مراجعه کند به آنجا. بنابراین دومین مأموریت من این بود که بروم ببینم که میتوانم استعفای ویلیام راجرز را بگیرم یا نه. یک ساختمان بسیار زیبایی داشت. ویلیام راجرز وکیل بود قبل از این هم میدانید که در زمان آیزنهاور وزیر دادگستری بود و در زمان نیکسون وزیر خارجه بود و بعد که آن جریان «واترگیت» برای نیکسون پیش آمده بود به او گفته بود بیا برو وزیر دادگستری بشو که قبول نکرده بود. وقت گرفتم که بروم و رفتم و خیلی با احتیاط به منشی گفتم که من مأمور دولت ایران هستم و میخواهم که اینها استعفا بدهند. گفت فلان روز بیایید. در روز موعود رفتیم دیدیم که کاغذ استعفا را منشی ایشان داد خیلی تمیز و جالب که اصلا به خاطر رفاقت و آشنایی، اینها این کار را کرده بودند، نه به عنوان اینکه اصلا
کتابعصر جهاد، دوران خدمتصفحه 97
انگیزهای داشته باشند. به قدری این مسأله برای ما جالب بود که احساس پیروزی میکردیم که الحمدلله این مال برمیگردد. البته خود آنها از شریف امامی هم استعفایش را گرفته بودند یعنی ما با خودمان گفتیم چگونه میشود باور کرد، چون ویلیام راجرز هم یک شخصیت معتبری در امریکا بود احتمالا نمیخواست که موضوع مطرح بشود، به هر دلیلی ما هیچ مقاومتی ندیدیم و هیچ مشکلی الحمدلله پیش نیامد و بعدش هم بنیاد میدانید الآن جزو اموال بیت المال است و تا آنجا که من خبر دارم هنوز دست جمهوری اسلامی است، این هم دومین مأموریت من. بعد گفتند که برو به اوتاوا که فکر نمیکردم در آن شرایط لازم باشد، گفتم بیایم ایران بهتر است رفتم یک سر به اتاوا و آن مسئولی که آنجا بود، یک آدمی بود که به نظر من مناسب نبود. از همان جا یک تلکس به آقای دکتر یزدی زدم و آقای مسعود عادلی را که آنجا داشت درس میخواند پیشنهاد کردم که آقای دکتر یزدی هم خیلی سریع قبول کرد. دیگر من آمدم ایران تا اینکه عرض کنم جریانات دولت آقای شهید رجایی پیش آمد.
در ایران مثل یک مدیر عادی شروع به کار کردم. اول به کانون پرورش فکری رفتم. در خرداد 58 آن موقع آقای دکتر یزدی وزیرخارجه شده بود، اما چون قبلش معاون امور انقلاب نخستوزیر بود از آقای هادی نژادحسینیان خواسته بود که در مرکز انقلاب اسلامی که سازمان ساواک قبلی بود، برود و با پروندهها آشنا شود و کار بکند و چون من هم با نژادحسینیان خیلی رفیق بودیم و در امریکا هم خیلی با هم کار میکردیم، اول خود نژادحسینیان به من گفت که بیا کمی کمک کن، اینجا کارها را رتق و فتق کنیم. در آنجا دو تا از منافقان که در آن جریان بودند و نژادحسینیان خیلی حساس بود روی آنها، آنجا کار میکردند که
کتابعصر جهاد، دوران خدمتصفحه 98
نژادحسینیان از من خواهش کرده بود که یک موقع اسناد را اینها جا به جا نکنند. یک درگیری و یک مبارزه خیلی سختی بود. میخواست که کارها از دست نرود. آن موقعی که من آنجا بودم آقای دکتر چمران معاون نخستوزیر و رئیس آن سازمان بود ولی بعد از یک ماه من حس کردم ماها زیاد نمیتوانیم آنجا بمانیم. یک تضادهایی بود و یکسری گروههایی که میخواستند آنجا نفوذ کنند و من استعداد زیادی نداشتم که این کارهای امنیتی و این چنینی را دنبال کنم، لذا به بنیاد علوی که درست شده بود و این ساختمان آتی ساز را میساخت، رفتم. اتفاقا هادی هم از آن جا بیرون آمد. هم زمان با آن کانون پرورش فکری که قبلاً زیرنظر فرح پهلوی بود و میخواست برای جوانها کار فرهنگی کند و ما هم در نخ این بودیم که بالاخره انقلابمان فرهنگی است و اگر بتوانیم یک کار فرهنگی بکنیم، فکر کردم برای من مناسب است. در نتیجه کمال خرازی مدیرعامل کانون شد من هم معاون فرهنگیاش شدم و شروع به کارکردن برای کتابخانهها و چاپ کتاب و اینها شدیم و در آنجا ماندیم تا اینکه کابینه آقای رجایی در شهریور 59 شکل گرفت. یعنی من از خرداد یا تیرماه 58 تا مرداد 59 در کانون بودم. بعد که آقای بهزاد نبوی از من خواست بیایم در نخستوزیری کمک کنم من هم به آنجا رفتم و تا اواخر اردیبهشت 60 آنجا بودم. چون بودجه سال 60 در مجلس مطرح شده بود، بنیصدر که جنجال به پا میکرد در روزنامه انقلاب اسلامی، از من خواستند که یک جوابی بدهم به بنیصدر و یک سری مقالاتی را من در اطلاعات آن سال چاپ کردم که جواب بنیصدر بود. بعد از آن به من گفتند پس برو کار اجرایی هم در بودجه بکن که در مجلس برویم و از بودجه دفاع کنیم. چون یک سری عوامل بنیصدر هم در مجلس بودند بدین ترتیب من در سازمان برنامه بودم تا اینکه
کتابعصر جهاد، دوران خدمتصفحه 99
مأموریتی برای خرید 7 فروند کشتی به من دادند. برای اینکه جنگ شروع شده بود و داشت جلو میرفت و کشتیهایی که میخواستند به خلیج فارس بیایند خیلی پول بیمه و اینها میگرفتند و در نتیجه قرار بود که کشتیاش را خودمان بخریم که پول بیمه کم شود. یک کمیتهای سه نفره تشکیل و قرار شد که از یونان خریدکنیم.
□ در مورد چگونگی ورودتان به نخست وزیری و کارهایی که آن جا بر عهده داشتید بیشتر بگویید؟
■ من چون قبل از انقلاب در زمانی که در یزد سرباز بودم، آقای بهزاد نبوی آمده بود یزد، ایشان هم یک پروژه مخابراتی داشت و نیز بچه مسلمان بود، (این مربوط سال 49 است) هم مذهبی بود و هم فعال و هم سیاسی، کسی بود که بعضا اگر در مراسمی مشروب میدادند، نه او میخورد و نه ما، به همین جهت با هم آشنا شده بودیم. بعد که من به امریکا رفتم دیگر رابطهمان قطع شده بود و ایشان هم دستگیر شده و در زندان بود. بعد از پیروزی انقلاب، زمانی که کابینه آقای رجایی تشکیل شد ایشان وزیر شد و من هم به دفترش رفتم به کمک او. سپس جریان گروگانها پیش آمد که امام فرموده بود درباره این گروگانها مجلس تصمیم بگیرد. مجلس هم گفته بود که آقای رجایی برود و این کار را انجام دهد. در دولت تصویب شده بود که بهزاد نبوی نماینده دولت بشود برای مذاکره. منتها به هر دلیلی که بود بزرگان میگفتند که نه ما یک کشوری را انتخاب کنیم که این رابط ما بشود و در نتیجه الجزایر را تشخیص دادند.
کتابعصر جهاد، دوران خدمتصفحه 100