فصل سوم: خاطرات محمدتقی بانکی

برگزاری همه پرسی برای ایرانیان مقیم امریکا

‏بالاخره در مراحل آخر درس خواندمان بود که خوشبختانه انقلاب پیروز ‏‎ ‎‏شد و همسرم دیگر در آنجا نماند و قبل از عید سال 57 گفت من ‏‎ ‎‏می‌خواهم ایران بروم و یک بچه آن موقع داشتیم به نام رضا که یک ‏‎ ‎‏سالش بود، ایشان بچه را برداشت و آورد و من هم سعی کردم کارم را ‏‎ ‎

کتابعصر جهاد، دوران خدمتصفحه 94
‏تمام کنم و اردیبهشت 58 آمدم به ایران و قبل از اینکه بیایم به من ‏‎ ‎‏مأموریت دادند که در آن همه پرسی 12 فروردین بروم در شهر ‏‎ ‎‏سالت‌لوگ سیتی که رئیس گروهی بودیم که آنجا هدایت می‌کردیم که ‏‎ ‎‏مردم رأی بدهند و این اولین استخدام ما در جمهوری اسلامی ایران بود.  ‏‎ ‎‏این مأموریت از طرف دولت جمهوری اسلامی، از طرف کمیسیون ‏‎ ‎‏جوانان در آن روزی که همه پرسی 12 فروردین 58 بنا بود انجام بشود، ‏‎ ‎‏توی امریکا هم برای ایرانی‌ها صندوق گذاشتند که رأی بدهند، توی چند ‏‎ ‎‏تا شهر گذاشتند، توی شیکاگو گذاشتند، توی نیویورک، توی واشنگتن، ‏‎ ‎‏یکی هم توی سالت لوگ سیتی یوتا بود و من هم چون با بچه‌های ‏‎ ‎‏انجمن اسلامی رفیق بودم، بچه‌ها از واشنگتن آمدند گفتند می‌روی ‏‎ ‎‏سالت‌لوگ سیتی این مأموریت را انجام بدهی؟ این افتخاری بود برای من ‏‎ ‎‏که اصلا اولین مأموریت و اولین کاری که بنده برای جمهوری اسلامی ‏‎ ‎‏انجام دادم این بود که مأموریت پیدا کردم رفتم این همه پرسی و ‏‎ ‎‏رأی‌گیری را انجام دادم و بعد رقم‌هایش را واشنگتن فرستادیم. آن موقع ‏‎ ‎‏سفارت‌مان توی واشنگتن دایر بود. موقع رفراندوم یک مقدار نگران ‏‎ ‎‏بودیم که این چپی‌ها بیایند و همه چیز را به هم بریزند ولی انتخابات ‏‎ ‎‏بسیار منظم برگزار شد. در سال 58 دانشجوی ایرانی در امریکا زیاد بود ‏‎ ‎‏و در سالت‌لوگ سیتی یوتا یک مرکزیتی بود برای ایالت‌های مثل کانزاس ‏‎ ‎‏و غیره که حدود هزار یا زیر هزار نفر آمدند و رأی دادند. ولی ‏‎ ‎‏بزرگ‌ترین نقش ما هم نظمی بود که جا انداختیم و از پلیس آنجا ‏‎ ‎‏خواهش کردیم نگذارند کسی نظم را به هم بریزد. همه پرسی که تمام ‏‎ ‎‏شد دیگر نماندم. امتحانم را دادم و بار و بندیلم را جمع کردم و آمدم ‏‎ ‎‏نیویورک که تهران بیایم.‏


کتابعصر جهاد، دوران خدمتصفحه 95
‏ آقای دکتر یزدی به خاطر اینکه در امریکا با هم بودیم و همکاری ‏‎ ‎‏می‌کردیم و رفیق بودیم، از طریق خانمم به من پیغام داده بود که توی ‏‎ ‎‏نیویورک، در کنسولگری و نمایندگی ما در سازمان ملل بمان و یک ‏‎ ‎‏کارهایی بکن. یک سری مأموریت‌ها بود. مثلا بنیاد علوی آن موقع، ‏‎ ‎‏ساختمان داشت و ویلیام راجرز که وزیر خارجه زمان نیکسون بود، ‏‎ ‎‏عضو هیأت امنای آنجا بود که ما باید می‌رفتیم که استعفای آن را بگیریم ‏‎ ‎‏که دیگر نباشد. یک کارهایی کردیم که جزئی بودند. این مأموریت دوم ‏‎ ‎‏من در جمهوری اسلامی بود. بعد آن نماینده‌ای که در کانادا و اتاوا بود، ‏‎ ‎‏آدمی بود که روحانی زاده بود ولی متدین نبود. و به عنوان روحانی زاده ‏‎ ‎‏داشت یک سری بلوا به پا می‌کرد. آقای دکتر یزدی به من مأموریت داد ‏‎ ‎‏آنجا هم سری بزنم. به دلیل اینکه اشتیاق داشتم در متن باشم و به حد ‏‎ ‎‏کافی نیز در خارج از کشور بودم، از او خواهش کردم که کسی دیگر را ‏‎ ‎‏معرفی کند که آقای مسعود عادلی را معرفی کرد. مسعود عادلی آنجا ‏‎ ‎‏داشت دکترا می‌گرفت و هنوز فوق لیسانس بود که کاردار ایران در کانادا ‏‎ ‎‏شد آن موقع و با امضای آقای دکتر یزدی. آن بچه‌ها هم با تیم وزارت ‏‎ ‎‏خارجه تماس داشتند که وقتی آن روحانی زاده عزل شد، نامه مفصلی ‏‎ ‎‏هم نوشتند علیه من و علیه دکتر یزدی به آقای بازرگان ولی خب انقلاب ‏‎ ‎‏کار خودش را می‌کرد.‏

‏آن موقع ما در نیویورک دو سه تا امکانات داشتیم یکی نمایندگی ایران ‏‎ ‎‏در سازمان ملل بود، یکی کنسول گری ایران در نیویورک بود و یکی هم ‏‎ ‎‏تأسیساتی که مال بنیاد پهلوی بود و حساب‌های مالی که آقای سوری ‏‎ ‎‏بود. ‏

‏آن موقع آقای دکتر یزدی وزیر امور خارجه شده بود به خانم من پیغام ‏‎ ‎‏داده بود که به بانکی بگو اگر می‌خواهد بیاید برود کاردار ایران در کانادا ‏‎ ‎

کتابعصر جهاد، دوران خدمتصفحه 96
‏شود که من آماده نبودم که خارج از کشور بمانم. و گفته بود در نیویورک ‏‎ ‎‏چند روز بماند کمک کند به بچه‌ها در رتق و فتق کارها و ما رفتیم ‏‎ ‎‏نیویورک و در همین ساختمانی که مقر نمایندگی بود، چهار، پنج شب ‏‎ ‎‏آنجا خوابیدم شاید هم بیشتر. آنجا یک حادثه خوبی که اتفاق افتاد این ‏‎ ‎‏بود که یک ساختمان در خیابان 52 نیویورک بود که مال بنیاد پهلوی بود ‏‎ ‎‏و یک هیأت امنا داشت. این ساختمان به عنوان یک ساختمان غیرانتفاعی ‏‎ ‎‏ثبت شده بود. حالا در اساسنامه‌اش هم این بود که این هیأت امنا هستند ‏‎ ‎‏که استعفا می‌دهند و کسی نمی‌تواند عزلشان بکند. طبق قانون خاصی در ‏‎ ‎‏این هیأت امنا آقای ویلیام راجرز وزیر امور خارجه زمان نیکسون هم ‏‎ ‎‏عضو بود. اینها رفته بودند با سیاح نامی و با خود شریف امامی و چند ‏‎ ‎‏نفر دیگر آنجا. خیلی نگران بودیم که اگر بخواهد امریکا اذیت کند و یا ‏‎ ‎‏اینها شیطنت کنند چه کنیم. اولین کار این بود که ویلیام راجرز استعفا ‏‎ ‎‏نمی‌داد و اگر استعفا نمی‌داد یا سیاح یا شریف امامی استعفا نمی‌کردند، ‏‎ ‎‏از طریق قانونی هیچ کاری نمی‌شد کرد. بعد بنا شد که یکی مراجعه کند ‏‎ ‎‏به آنجا. بنابراین دومین مأموریت من این بود که بروم ببینم که می‌توانم ‏‎ ‎‏استعفای ویلیام راجرز را بگیرم یا نه. یک ساختمان بسیار زیبایی داشت. ‏‎ ‎‏ویلیام راجرز وکیل بود قبل از این هم می‌دانید که در زمان آیزنهاور وزیر ‏‎ ‎‏دادگستری بود و در زمان نیکسون وزیر خارجه بود و بعد که آن جریان ‏‎ ‎‏«واترگیت» برای نیکسون پیش آمده بود به او گفته بود بیا برو وزیر ‏‎ ‎‏دادگستری بشو که قبول نکرده بود. وقت گرفتم که بروم و رفتم و خیلی ‏‎ ‎‏با احتیاط به منشی گفتم که من مأمور دولت ایران هستم و می‌خواهم که ‏‎ ‎‏اینها استعفا بدهند. گفت فلان روز بیایید. در روز موعود رفتیم دیدیم که ‏‎ ‎‏کاغذ استعفا را منشی ایشان داد خیلی تمیز و جالب که اصلا به خاطر ‏‎ ‎‏رفاقت و آشنایی، اینها این کار را کرده بودند، نه به عنوان اینکه اصلا ‏‎ ‎
کتابعصر جهاد، دوران خدمتصفحه 97
‏انگیزه‌ای داشته باشند. به قدری این مسأله برای ما جالب بود که احساس ‏‎ ‎‏پیروزی می‌کردیم که الحمدلله این مال برمی‌گردد. البته خود آنها از ‏‎ ‎‏شریف امامی هم استعفایش را گرفته بودند یعنی ما با خودمان گفتیم ‏‎ ‎‏چگونه می‌شود باور کرد، چون ویلیام راجرز هم یک شخصیت معتبری ‏‎ ‎‏در امریکا بود احتمالا نمی‌خواست که موضوع مطرح بشود، به هر دلیلی ‏‎ ‎‏ما هیچ مقاومتی ندیدیم و هیچ مشکلی الحمدلله پیش نیامد و بعدش هم ‏‎ ‎‏بنیاد می‌دانید الآن جزو اموال بیت المال است و تا آنجا که من خبر دارم ‏‎ ‎‏هنوز دست جمهوری اسلامی است، این هم دومین مأموریت من. بعد ‏‎ ‎‏گفتند که برو به اوتاوا که فکر نمی‌کردم در آن شرایط لازم باشد، گفتم ‏‎ ‎‏بیایم ایران بهتر است رفتم یک سر به اتاوا و آن مسئولی که آنجا بود، ‏‎ ‎‏یک آدمی بود که به نظر من مناسب نبود. از همان جا یک تلکس به آقای ‏‎ ‎‏دکتر یزدی زدم و آقای مسعود عادلی را که آنجا داشت درس می‌خواند ‏‎ ‎‏پیشنهاد کردم که آقای دکتر یزدی هم خیلی سریع قبول کرد. دیگر من ‏‎ ‎‏آمدم ایران تا اینکه عرض کنم جریانات دولت آقای شهید رجایی پیش ‏‎ ‎‏آمد.‏

‏در ایران مثل یک مدیر عادی شروع به کار کردم.  اول به کانون ‏‎ ‎‏پرورش فکری رفتم. در خرداد 58 آن موقع آقای دکتر ‏‏یزدی وزیرخارجه ‏‎ ‎‏شده بود، اما چون قبلش معاون امور انقلاب  نخست‌وزیر بود از آقای هادی ‏‎ ‎‏نژادحسینیان‏‏ خواسته بود که در مرکز انقلاب اسلامی که سازمان ساواک ‏‎ ‎‏قبلی بود، برود و با پرونده‌ها آشنا شود و کار بکند و چون من هم با ‏‎ ‎‏نژادحسینیان خیلی رفیق بودیم و در امریکا هم خیلی با هم کار ‏‎ ‎‏می‌کردیم، اول خود نژادحسینیان به من گفت که بیا کمی کمک کن، ‏‎ ‎‏اینجا کارها را رتق و فتق کنیم. در آنجا دو تا از منافقان که در آن جریان ‏‎ ‎‏بودند و نژادحسینیان خیلی حساس بود روی آنها، آنجا کار می‌کردند که ‏‎ ‎

کتابعصر جهاد، دوران خدمتصفحه 98
‏نژادحسینیان از من خواهش کرده بود که یک موقع اسناد را اینها جا به ‏‎ ‎‏جا نکنند. یک درگیری و یک مبارزه خیلی سختی بود. می‌خواست که ‏‎ ‎‏کارها از دست نرود. آن موقعی که من آنجا بودم آقای دکتر چمران ‏‎ ‎‏معاون نخست‌وزیر و رئیس آن سازمان بود ولی بعد از یک ماه من حس ‏‎ ‎‏کردم ماها زیاد نمی‌توانیم آنجا بمانیم. یک تضادهایی بود و یکسری ‏‎ ‎‏گروه‌هایی که می‌خواستند آنجا نفوذ کنند و من استعداد زیادی نداشتم که ‏‎ ‎‏این کارهای امنیتی و این چنینی را دنبال کنم،  لذا به بنیاد علوی که ‏‎ ‎‏درست شده بود و این ساختمان آتی ساز را می‌ساخت، رفتم. اتفاقا ‏‎ ‎‏هادی هم از آن جا بیرون آمد. هم زمان با آن کانون پرورش فکری که ‏‎ ‎‏قبلاً زیرنظر فرح پهلوی بود و می‌خواست برای جوان‌ها کار فرهنگی کند ‏‎ ‎‏و ما هم در نخ این بودیم که بالاخره انقلاب‌مان فرهنگی است و اگر ‏‎ ‎‏بتوانیم یک کار فرهنگی بکنیم، فکر کردم برای من مناسب است. در ‏‎ ‎‏نتیجه کمال خرازی مدیرعامل کانون شد من هم معاون فرهنگی‌اش شدم ‏‎ ‎‏و شروع به کارکردن برای کتابخانه‌ها و چاپ کتاب و اینها شدیم و در ‏‎ ‎‏آنجا ماندیم تا اینکه کابینه آقای رجایی در شهریور 59 شکل گرفت. ‏‎ ‎‏یعنی من از خرداد یا تیرماه 58 تا مرداد 59 در کانون بودم. بعد که آقای ‏‎ ‎‏بهزاد نبوی از من خواست بیایم در نخست‌وزیری کمک کنم من هم به ‏‎ ‎‏آنجا رفتم و تا اواخر اردیبهشت 60 آنجا بودم. چون بودجه سال 60 در ‏‎ ‎‏مجلس مطرح شده بود، بنی‌صدر که جنجال به پا می‌کرد در روزنامه ‏‎ ‎‏انقلاب اسلامی، از من خواستند که یک جوابی بدهم به بنی‌صدر و یک ‏‎ ‎‏سری مقالاتی را من در اطلاعات آن سال چاپ کردم که جواب بنی‌صدر ‏‎ ‎‏بود. بعد از آن به من گفتند پس برو کار اجرایی هم در بودجه بکن که ‏‎ ‎‏در مجلس برویم و از بودجه دفاع کنیم. چون یک سری عوامل بنی‌صدر ‏‎ ‎‏هم در مجلس بودند بدین ترتیب من در سازمان برنامه بودم تا اینکه ‏‎ ‎
کتابعصر جهاد، دوران خدمتصفحه 99
‏مأموریتی برای خرید 7 فروند کشتی به من دادند. برای اینکه جنگ ‏‎ ‎‏شروع شده بود و داشت جلو می‌رفت و کشتی‌هایی که می‌خواستند به ‏‎ ‎‏خلیج فارس بیایند خیلی پول بیمه و اینها می‌گرفتند و در نتیجه قرار بود ‏‎ ‎‏که کشتی‌اش را خودمان بخریم که پول بیمه کم شود. یک کمیته‌ای سه ‏‎ ‎‏نفره تشکیل و قرار شد که از یونان خریدکنیم.‏

‎□‎‏ در مورد چگونگی ورودتان به نخست وزیری و کارهایی که آن جا ‏‎ ‎‏بر عهده داشتید بیشتر بگویید؟‏

‎■‎‏ من چون قبل از انقلاب در زمانی که در یزد سرباز بودم، آقای بهزاد ‏‎ ‎‏نبوی آمده بود یزد، ایشان هم یک پروژه مخابراتی داشت و نیز بچه ‏‎ ‎‏مسلمان بود، (این مربوط سال 49 است) هم مذهبی بود و هم فعال و هم ‏‎ ‎‏سیاسی، کسی بود که بعضا اگر در مراسمی مشروب می‌دادند، نه او ‏‎ ‎‏می‌خورد و نه ما، به همین جهت با هم آشنا شده بودیم. بعد که من به ‏‎ ‎‏امریکا رفتم دیگر رابطه‌مان قطع شده بود و ایشان هم دستگیر شده و در ‏‎ ‎‏زندان بود. بعد از پیروزی انقلاب، زمانی که کابینه آقای رجایی تشکیل ‏‎ ‎‏شد ایشان وزیر شد و من هم به دفترش رفتم به کمک او. سپس جریان ‏‎ ‎‏گروگان‌ها پیش آمد که امام فرموده بود درباره این گروگان‌ها مجلس ‏‎ ‎‏تصمیم بگیرد. مجلس هم گفته بود که آقای رجایی برود و این کار را ‏‎ ‎‏انجام دهد. در دولت تصویب شده بود که بهزاد نبوی نماینده دولت ‏‎ ‎‏بشود برای مذاکره. منتها به هر دلیلی که بود بزرگان می‌گفتند که نه ما ‏‎ ‎‏یک کشوری را انتخاب کنیم که این رابط ما بشود و در نتیجه الجزایر را ‏‎ ‎‏تشخیص دادند. ‏

 

کتابعصر جهاد، دوران خدمتصفحه 100