فصل سوم: خاطرات محمدتقی بانکی

غرور کاذب کمونیست ها

‏این فکر یک آرمان مقدسی بود. یعنی ماها به عنوان جوان‌هایی که در ‏‎ ‎‏سال 45 و 46 و 47 از دانشگاه آمدیم بیرون ویتنام به شدت یک سمبل ‏‎ ‎‏مبارزه با امپریالیسم بود، سمبل مبارزه با زورگویی بود و این را ‏‎ ‎‏کمونیست‌ها چماق کرده بودند و به سر مسلمانان می‌زدند که مسلمان‌ها ‏‎ ‎‏اهل مبارزه نیستند و بیشتر دنبال ترک دنیا و بیشتر دنبال زهد هستند. ‏‎ ‎‏بحث امام برای ما خیلی راهگشا بود، و قدرت استقامت را زیاد می‌کرد و ‏‎ ‎‏یک شخصیتی مثل آقای مطهری برای ماها این خاصیت را داشت که ‏‎ ‎‏علی‌رغم اینکه فطرت اسلامی را بلد بود، علی‌رغم اینکه به وحدانیت ‏‎ ‎‏خدا و به حرکت جوهری اعتقاد داشت، ولی وقتی در 21 فروردین به ‏‎ ‎‏عنوان مبلغ دانشگاه ایشان را دعوت می‌کردند برای مراسم دعا به جان ‏‎ ‎‏شاه، رودررو با دولت غاصب قرار می‌گرفت. اینها تماما پایه‌های مذهبی ‏‎ ‎‏را در ما قوی‌تر می‌کرد. تقیه به آن صورتی که خدای نکرده باعث شود ‏‎ ‎‏بیایم جلوی ظالمان و کرنش کنیم یا حتی دعا کنیم یا حتی شرکت در ‏‎ ‎‏این مراسم کنیم را ایشان نداشت و اینها تماما در شکل‌گیری و استحکام ‏‎ ‎‏دینی بچه مسلمان‌ها در آن زمان خیلی مؤثر بود. پس من اینجا لازم ‏‎ ‎‏می‌دانم که بگویم ولایت فقیه برای بنده و یک نسلی مثل ماها با قانون ‏‎ ‎‏اساسی و قانون جا نیفتاد بلکه یک عشقی بود که به خاطر آن عشق ما به ‏‎ ‎

کتابعصر جهاد، دوران خدمتصفحه 85
‏اسلام گرویده بودیم. این به نظر من یک الگوی خیلی مناسب بود. آن ‏‎ ‎‏زمان مسلمان‌ها در حداقل امکانات بودند. چپی‌ها می‌گفتند دوره حضرت ‏‎ ‎‏علی و حضرت امام حسین گذشت، شماها هیچ عرضه‌ای ندارید. شماها ‏‎ ‎‏هیچ قابلیتی ندارید. خب امام در این زمان نظریه‌شان را مطرح کردند که ‏‎ ‎‏واقعا همه را زنده کرد. من لیسانسم را گرفته بودم، سربازی را هم تمام ‏‎ ‎‏کرده بودم، سوار هواپیما شدم که بروم تحصیلاتم را در امریکا ادامه ‏‎ ‎‏بدهم که جریان دستگیری مجاهدین پیش آمد. آن موقعی که جشن‌های ‏‎ ‎‏2500 ساله را شاه می‌خواست برگزار کند. سال 50 بله، من اردیبهشت ‏‎ ‎‏سال 50 از ایران بیرون رفتم بعد دیدم که یک نامه‌ای از امام آمد که ‏‎ ‎‏شاهنشاهی مخالف اسلام است. خب باز یک ضربه عظیمی بود که بر ‏‎ ‎‏پیکر منحوس شاه و کمونسیت‌ها زده شد. باز اینها چیزهایی بود که بچه ‏‎ ‎‏مسلمان‌ها دست به دست می‌گرداندند، 30 بار، 40 بار، 100 بار چاپ ‏‎ ‎‏می‌کردند. وقاحت مارکسیست‌ها و وقاحت کمونیست‌ها بیش از حدی ‏‎ ‎‏بود که من بتوانم بگویم. نمی‌دانید که با چه تحقیرهایی و با چه ‏‎ ‎‏حرف‌هایی روبه رو بودیم. می‌گفتند که ما حقیم، پس پیروزیم. می‌گفتیم ‏‎ ‎‏چرا حق هستید؟ می‌گفتند برای اینکه مثلا حکومت روسیه یا چین را به ‏‎ ‎‏دست گرفتیم. همین زمان تعالیم مرحوم دکتر شریعتی هم در حسینیه ‏‎ ‎‏ارشاد رشد کرده بود و جزواتش را برای ما می‌فرستادند. ‏

‏در دانشگاه تهران من با یک تیمی روبه‌رو شدم که تماس من با آنها از ‏‎ ‎‏طریق علی باکری بود که جزو مجاهدین بود که رفت و شهید شد. او من ‏‎ ‎‏را می‌برد توی پارک شهر و برایم این آموزش‌ها را می‌داد که بعد دیدم ‏‎ ‎‏که جزوه «اقتصاد در راه اسلام» و این بحث‌های فلسفی و اینها را ‏‎ ‎‏دست‌نویس برایم توضیح می‌داد و می‌گفت بخوان و اگر اشکالی داری ‏‎ ‎‏بپرس. من سال سوم بودم و بعد هم فارغ‌التحصیل شده بودم. او دو سال ‏‎ ‎

کتابعصر جهاد، دوران خدمتصفحه 86
‏از من زودتر فارغ‌التحصیل شده بود. آن موقع در دانشگاه صنعتی شریف ‏‎ ‎‏معلم بود. ولی بچه مسلمان بود و توی نمازخانه دانشکده فنی با هم آشنا ‏‎ ‎‏شدیم. او به قول معروف روی همه کار می‌کرد. همه اینها نسبت به امام ‏‎ ‎‏ارادت داشتند و او را سمبل انسانیت و سمبل مبارزه با ظلم و ستم ‏‎ ‎‏می‌دانستند. ‏

‏وقتی لیسانس گرفتم دیگر تماس من با باکری قطع شد. چون من رفتم ‏‎ ‎‏سربازی در یزد و قصد داشتم که از آنجا هم بروم برای ادامه تحصیلات ‏‎ ‎‏به خارج. اینها را دیگر ندیدم که بعدا رسیدم امریکا همان سالی که اینها ‏‎ ‎‏دستگیر و بعد هم شهید شدند.‏

‏ ‏

 

کتابعصر جهاد، دوران خدمتصفحه 87