در سال 38 که پدر من فوت شد، سیزده نوروز مادرم ما را به قم برد و در مدرسه حجتیه یک اتاق اجاره کردیم. هم میرفتم سر قبر پدرم و هم توی این مجامعی که بود شرکت میکردم.
مثلا در مدرسه حجتیه یادم میآید همین آقای مکارم شیرازی، تفسیر قرآن میگفت. حالا در فروردین 40 آقای فلسفی قم آمده بود. گویا آقای بروجردی از او خواسته بود که برود منبر، اعلام کردند سه شب توی مسجد اعظم آقای فلسفی سخنرانی دارد. شب اول را آقای بروجردی پای صحبت نشست، شب دوم گفتند آقا کسالت پیدا کرده و دو روز بعدش هم گفتند که آقای بروجردی فوت کرده. آن طور که یادم میآید دهم، یازدهم فروردین 40 از دنیا رفت.
در آن ایام که تعطیلات عید یادم نمیرود شریف امامی که آن زمان نخستوزیر بود هم در تشییع جنازه شرکت کرده بود. ما بچه بودیم و میدویدیم توی مسجد اعظم و مثلا یادم میآید ما رفتیم بالای پشت بام مسجد اعظم وقتی میخواستند دفن کنند آقای بروجردی را از آن بالا
کتابعصر جهاد، دوران خدمتصفحه 75
نگاه میکردیم. در آن روز بلندگو اعلام کرد که آقای حسن بروجردی که آقازاده آقای بروجردی است برود نماز بخواند و آیات عظام و مراجع تقلید آقای گلپایگانی، شریعتمداری و اسم مبارک امام را نیز آنجا شنیدیم که جزو مراجعی بودند که به عنوان افتخار برای آقای حسن بروجردی آمدند و پشت سر ایشان ایستادند و برای میت نماز خواندند. این اولین باری بود که ما این اسامی را به عنوان مرجع و به عنوان کسانی که در قم صاحبنظر هستند، شنیدیم بعد دیگر آمدیم تهران و هیچ حادثهای نبود تا سال 41 که باز برای عید نوروز رفتیم قم، و در مدرسه خان که پدر همین آقای لاریجانی (آیتالله میرزا هاشم آملی) نماز میخواند، ما میرفتیم نماز ظهر را آنجا میخواندیم. با دو تا از طلبهها آنجا آشنا شدیم که حجره ایشان هم آنجا بود. آنها از امام به عنوان یک عالمی که خیلی در قم مطرح است و بحثهای سیاسی هم علاوه بر بحثهای علمی و بحثهای فقهی دارد اسم میبردند.
در آن سال مسأله انجمنهای ایالتی و ولایتی مطرح بود و بعد هم رفراندوم مربوط به انقلاب به اصطلاح سفید شاه و ملت. اطلاعیه امام را درباره انجمنهای ایالتی و ولایتی در تهران شنیدیم. یکی از فامیلهایمان سیاسی و تودهای بود. مادر من کمی پرهیز داشت که ما او را ببینیم. به خاطر اینکه تودهای بود و گهگاهی میآمد خانه ما و حرفهای سیاسی میزد. مادر من هم همیشه سعی میکرد پادزهرش را وقتی او میرفت، بزند. یعنی مادر ما با وجود اینکه نه خودش سیاسی بود و نه در جریانات دخالت میکرد، به خصوص بعد از فوت پدر که خیلی هم متأسف بود و خب بار سنگین مسئولیت پنج تا بچه کوچک که بزرگترین بچهاش 17 ساله بود، هم بر دوش داشت ولی به خاطر این مسأله، خیلی تشویق میکرد ما را به اینکه توجه به علما داشته باشیم. آن
کتابعصر جهاد، دوران خدمتصفحه 76
وقت اولین باری که به اصطلاح اطلاعیه امام ـ رحمتالله علیهـ را دیدم، سال 42 بود. فروردین سال 42 رفتیم قم. آنجا امام ـ رحمتالله علیه ـ بعدازظهرها میآمدند توی خانه خودشان پشت میدان ارم، ما هم چون میرفتیم مسجد خان، آن دو تا روحانی ما را میبردند منزل امام. روزی که رجالهها حمله کردند به مدرسه فیضیه که روز وفات امام صادق(ع) هم بود ما آنجا بودیم. امام آن روزها میآمدند به اندازه ده دقیقه مینشستند و میرفتند. ما بچه بودیم. نگاه میکردیم که امام چه میکند. من در تمام طول سه، چهار باری که آنجا بودم میدیدم در مدتی که آنجا نشستند، استغفرالله ربی و اتوبالیه میگفتند و بعد میرفتند. آن روز 25 شوال و روز وفات امام جعفر صادق(ع)، امام آمدند و دیدیم که برافروخته و خیلی عصبانی نشستند و گفتند به من خبر رسیده در مدرسه فیضیه،ریختند و طلبهها را ضرب و شتم کردند. این دولت غاصب است و یک بحث مختصر ولی بسیار کوبنده کردند از اینکه این شیطنتها و پلیدیها دوام نمیآورد. از آنجا بود که چهره امام برای ما به عنوان یک چهره روحانی شناخته شد که «اشداء علی الکفار و رحماء بینهم» البته در آن زمان ما مقلد امام هم نبودیم.
تا موقعی که آقای بروجردی زنده بود ما تقلید از ایشان میکردیم بعد از آقا سید عبدالهادی شیرازی و بعد چون خانه ما سرچشمه خیابان سیروس بود، بعضی از دوستان گفته بودند که آقای خویی اعلم است از ایشان تقلید میکردیم. توی آن فضایی بودیم که افراد به ما میگفتند که از کی تقلید کنید. ولی آن روز برای ما خیلی به اصطلاح اولین برخورد تأثیرگذار بود. روز 25 شوال آن سال، فردایش که با خانواده رفته بودیم دم محله شیخ وقتی داشتیم برمیگشتیم و توی تاکسی نشسته بودیم
کتابعصر جهاد، دوران خدمتصفحه 77
دیدیم رجالهها ریختهاند توی همان خیابان حرم و چوب به دست میگفتند: چراغت را روشن کن. باز این حادثهای بود که ما دیدیم و برایمان خیلی وحشتناک بود، قیافههای کریه آنها هنوز هم که هنوز است یادم میآید. قیافههای شیطنتبار آن افراد خیلی بد بود. بعد رفتیم مدرسه خان با این طلبهها حرف زدیم. ما دقیقا شده بودیم نوکر این طلبهها، به دلیل اینکه ما را برده بودند پیش امام. در ماه رمضان آن سال در تهران در مدرسه آذربایجانیها آقای فلسفی منبر رفت و من یادم است که ایشان از مردم رفراندوم گرفت که بگویید ما مجلس میخواهیم. بگویید ما چه میخواهیم و در روز نمیدانم عاشورا بود که از مسجد حاج ابوالفتح آن دسته راه افتادند و آمدند چون خانه ما چهارراه سرچشمه اول سیروس بود، مسجد حاج ابوالفتح نرفتیم. خب بچه هم بودیم و خانواده ما خیلی مقید بود که ما بیرون نرویم و تماس نداشته باشیم. به خاطر فسادی که توی جامعه بود ولی رفته بودم چیزی بخرم که این دسته رفت به طرف مجلس و فردا از بچهها پرسیدم که چه خبر؟ گفتند که دسته رفت به طرف خیابان شاه آباد و بعد دستگیری امام اتفاق افتاد که خب فردایش 12 محرم بود.
کتابعصر جهاد، دوران خدمتصفحه 78