در کورانی که میخواست انقلاب بشود، شاید گفتن این حرفها خیلی هم صحیح نباشد و خدا وکیلی من هم دنبال اینکه خودم را مطرح بکنم نیستم، بعضی روزها بود که شاید 15 ساعت ما اینور و آنور به دنبال کارهای انقلاب بودیم ما با آقای دکتر ندیمی که الآن در دانشگاه شهید بهشتی است و یکی، دو نفر دیگر از برادرها یک نشریهای در میآوردیم که اسمش را گذاشتیم «اخبار جنبش». البته اول اسم نداشت که تقریبا پنج یا شش شمارهاش را درآوردیم که دیگر انقلاب پیروز شد و خودمان خبرنگارش بودیم و همه گوشه و کنار شهر را میگشتیم و برایش خوراک تهیه میکردیم و از کانالهایی که بود، از شهرستانها اطلاعات و اخبار جمعآوری میکردیم. شاید سه ماه به پیروزی انقلاب مانده بود و یک تقسیم کاری شده بود و بعضی از دوستانمان و از جمله خود من به شهرهای مختلفی میرفتیم سخنرانی میکردیم.
کتابعصر جهاد، دوران خدمتصفحه 55
در یک سفری که من به یزد رفته بودم، یزد را هم چون خودم یزدی بودم، گفتند تو برو و ما رفتیم و در آنجا این برایم جالب است که در شهر ما اصلا کمونیزم و این حرفها پایهای نداشت. ولی آن روز یادم است در آن جلسهای که دو یا سه روز هم بود و اگر اشتباه نکنم در محل دانشگاه تربیت معلم که آن موقع تربیت معلم جدا بود ولی بعداً ادغام شدند و دانشگاه یزد ایجاد شد. آنجا من دیدم سه، چهار نفر که یزدی هم بودند فکر میکنم یکی، دو نفرشان از دانشگاه شیراز بودند و یکی، دو نفر دیگر هم نمیدانم از کجا بودند، اینها آمده بودند از جنبشهای تقریبا التقاطی یا حالا همین چیزی که تبدیل به منافقان شد، سفت از آن دفاع میکردند که همان بحثهایی که در یک اشل وسیعتری در شهرهای دیگر بود، من دیدم آنجا هم بود. خلاصه من خواستم بگویم که حرکت انقلاب خوشبختانه در توده مردم یا آن مردم حزبالله جریان داشت که خیلی بهتر از آن گروههای روشنفکری بود.
من در یکی، دو سال بعد، نمودهای متعددی از این حرکتهای روشنفکری که یک مقداری هم به نظر من بیگانه بود، میدیدم ولی چون قبلش یک جوری بود که خودش را پیشتاز نشان میداد، کمکم خودش را به اصطلاح نشان داد و دست خودش را رو کرد و در حقیقت اشکالهایش مشخص شد. خب ما حرکتهای حالا بگوییم نیمه روشنفکری که داشتیم که فرضا در دانشگاهها بود و در جاهایی که تحصیلکردههای بیشتری بودند، اینها تا پیروزی انقلاب سفت و سخت همراه انقلاب بودند و مجبور هم بودند که بیایند و یا به هر علتی کشیده میشدند و میآمدند، منتها به محض اینکه ما به پیروزی انقلاب یا همان حوالی رسیدیم، دیدیم هر کدام اینها یک جور بازی درآوردند. اوائل انقلاب غائله کردستان و به خصوص قضیه پاوه را پیش آوردند. شهید
کتابعصر جهاد، دوران خدمتصفحه 56
چمران و عدهای که همراهشان آنجا بودند، البته کسان دیگر هم شاهد هستند بر این مدعا که ایشان میگفتند که نصف این آدمهایی که اینجا هستند و لباس کردی پوشیدهاند، هیچ کدامشان اهل کردستان نیستند. یادم است ما یک روز در راه بین میاندوآب و بوکان که کم هم مانده بود آنجا گرفتار بشویم به چند نفری برخوردیم که اینها به اصطلاح ادا و اطوارهایشان از این چپیهای مائوئیست بود و همهشان شمال شهری و تهرانی بودند منتها همهشان لباس کردی پوشیده بودند. ما به آنها گفتیم شما که از تهران آمدید. آن یارو یک جوابی به ما داد که ما مجبور شدیم زیاد کشش ندهیم و گفت تو هم که از تهران آمدی. البته حرفهای خودمان را زدیم که ما آمدهایم مثلا شما را پس بفرستیم.
به هر حال جریانهای سیاسی، دانشجویی یا از این روشنفکری اول انقلاب و منافقان یک جور بازی درآوردند و جریانهای چپ، غائلههای متعددی در گنبد و تبریز راه انداختند و این نشان میدهد که خلاصه یک مقدار جریانهای روشنفکری همیشه گیرش بیشتر از مردم عادی بوده است. یعنی مردم عادی ما بلافاصله بعد از انقلاب، در همه جا حضور جدی و فعال و درست خودشان را نشان دادند و یک سال بعد هم که جنگ شد رفتند جنگ و ما میبینیم که حتی در اوایل جنگ گروهکها که به ظاهر هم سعی میکردند گرایشهای اسلامی داشته باشند ولی آنجا هم با مواضع خاصی میآمدند. حتی یادم است در خوزستان مثلا بودند آدمهایی که آدم احساس میکرد اینها ممکن است مغرض باشند و حالا اجازه بدهید که من اسم نبرم در همین خوزستان در همان زمان هم شهید چمران بود که میآمد باز با یکسری نیروهایی که به تمام معنا مردمی بودند، آن حماسهها را میآفرید. من دو خاطره از آنجا برایتان تعریف بکنم که درباره یکی از آنها من خودم را همیشه مقصر میدانم.
کتابعصر جهاد، دوران خدمتصفحه 57
آقای مهندس مهدی چمران هم شاهد است و میتوانید از او بپرسید؛ آن موقع در دفتر نخستوزیری یک دفتری بود که در آن کارهای شهید چمران را راه میانداختیم.گروهی آمدند گفتند ما موتور سوار هستیم. اینها فیلم سینمایی پخش میکردند که نوعا هم از این تیپهایی بودند که موتورهای بزرگ داشتند و به ظاهر داش مشدی بودند که قبل از انقلاب فیلم سینماها را پخش میکردند. شما ممکن است خاطرتان نباشد. من به اینها نه گفتم. گفتند ما چهل، پنجاه نفریم که میخواهیم بیاییم ستاد جنگهای نامنظم و برویم بجنگیم و من از روی نفهمی خودم ـ واقعا میگویم ـ به اینها نه گفتم و فرستادمشان پیش مهندس مهدی چمران. آقای مهندس چمران هم یک جوری نظر مرا تأیید کرد. بعدا دو هفته از این قضیه گذشت که ما اصلا فراموش هم کرده بودیم. ما همیشه چهارشنبهها میرفتیم خوزستان با این هواپیماهای ارتشی بعد از ظهر چهارشنبه میرفتیم و جمعه یا شنبه برمیگشتیم. من یک چهارشنبهای که رفته بودم حالا سه هفته بعد یا یک ماه بعد از آن ماجرا دیدم که این موتور سوارها با دو تا تریلی آمدند و همهشان هم در خیابان جلوی مقر شهید چمران که استانداری سابق بود، همین جوری نشسته بودند. حالا قیافههای آنها اول به ظاهر خیلی شکسته بود و تیپهای به ظاهر میزانی نداشتند. ما رفتیم درون استانداری، من آمدم که دهانم را باز کنم و با شهید چمران حرف بزنم، خدا را شاهد میگیرم که ایشان به من گفت چرا اینها را رد کردی؟ به والله من هنوز خودم را در این مورد شرمنده میبینم و احساس گناه میکنم که اینها بعداً آمدند و در کرخه کور، پایین کرخه آموزش دیدند و آر پی جیزن شدند و از اینها بیش از سی نفرشان شهید شدند که الآن من میگویم که از اینها همیشه خجالت میکشم و خب من فکر میکنم که شهید چمران بود که این آدمها را این جوری
کتابعصر جهاد، دوران خدمتصفحه 58
ساخت. حالا چند روز پیش که سال پدر شهید چمران بود دلم میخواست که شما هم بودید و میدیدید که هنوز ته ماندههای آن بچهها، آن ده، بیست نفری که بودند همهشان آمده بودند آنجا و آدم اینها را میبیند و احساس میکند که واقعا شهید چمران همان اکسیری است که میگویند که مس را طلا میکند.
یک خاطره دیگری دارم از آن روزها که آقایی بود که فامیلش طاهری بود، الآن هم که شما به بهشت زهرا تشریف ببرید، یک تابلویی برای سردارهای جنگ زدند که نام ایشان را هم نوشتهاند که رئیس جهاد استان تهران بود. ایشان جوان خیلی خوبی بود و آن موقع هم شاید بیشتر از 20 سال سن نداشت، خیلی هم به شهید چمران علاقه داشت. از کارهای مکانیکی و این جور چیزها هم خیلی خوشش میآمد. یک دستگاه موشکاندازی بود که خیلی چیز عجیب و غریبی بود و در جبهه سوسنگرد از ارتش صدام به جا مانده و دست ما افتاده بود. این آقا پنج روز زیر آن خوابید و به آن ور رفت تا توانست آن را راه بیندازد و بیاورد. من یادم است در هر عملیاتی که بود تا آن موقع که خودش بود آن را میآورد توی خط و حالا از اینجایش مهم است. ایشان در یکی از عملیاتها در همان جا در جنوب سوسنگرد، به دستش تیر خورد و دیگر این دستش کار نمیکرد که مراجعه کرد به آقای دکتر چمران که من دیگر دستم کار نمیکند و نمیتوانم بجنگم و ما فکر کردیم که بهترین جایی که ایشان میتواند کار بکند در جهاد است که آقای دکتر چمران راهنماییاش کرد و آمد در راهسازیها و کمکم شد فرمانده جهاد استان تهران. او شاید دو سال یا سه سال هم بعد از شهادت شهید چمران طول کشید که شهید شد ایشان عاشق این بود که این چیزهایی را که در جبهه
کتابعصر جهاد، دوران خدمتصفحه 59
به دست ما میافتاد یک کاری بکند که عملیاتی بشود، به همین دلیل هم رفت در جهاد و آن ماشینهایی را که در جهاد بودند راه میانداخت.
به نظر من اینکه میگویند سنگر سازهای بیسنگر واقعیت است. چون اینها بیشتر از همه در خطر بودند و آن وقت هم ماشینهایشان تقریبا طوری بود که فرض کنید تانکها و یا چیزهایی که به عملیات میآمد، اینها در یک عملیات داغان میشد یا نمیشد، اما اینها همیشه در حال عملیات بودند، دائم جاده درست میکردند و آنها هم میکوبیدنشان. یک چیز دیگر هم که یادم نمیرود؛ آقای رحیم صفوی از کردستان آمده بود در دارخوین بغل آن تأسیسات، ایشان از کردستان با یک جمعی آمدند خیلی مظلومانه و با امکانات در حد صفر؛ یعنی اول جنگ بود و شروع کردند، آقای صفوی یک عده نیرو داشت ، من دیگر حالا نمیدانم که کدام یک از آنها شهید شدند یا کدام یک هستند، ولی خدا وکیلی من کم مثل آن نیروها دیدم. نمیخواهم بگویم که بقیه که میجنگیدند خدای نکرده اجرشان کمتر است، ولی آن روزهای اول واقعا یک جوری بود که شما باید میدیدید؛ نه آب بود و نه نان بود و حتی لباسی که به اینها بدهند هم نبود و نمیدانم که اینها چطوری آنجور مردانه مقاومت کردند.کنار رود کارون این طرفش در دارخوین سنگر گرفته بودند و یک چیزهایی بود که من از آن موقع یادم می آید. دیگر من کاری نکردم خودم و چی بگویم و هر چه فکر میکنم میبینم اگر ما گیری در کارمان نبود باید اتفاقات بهتری میافتاد که حالا حتما خداوند اشکالی در ما دیده است.
کتابعصر جهاد، دوران خدمتصفحه 60