دکتر عباس زریاب خویی

در مـَدرس امام

‏حدود چهار سال و نیم من خدمت آقای خمینی بودم. به من خیلی ‏‎ ‎‏محبت داشتند که شاید این علاقه ایشان به بنده باعث می‌شد که عده‌ای ‏‎ ‎‏از هم دوره‌ای‌ها به من حسد ببرند. یک سال تابستان به آذربایجان ‏‎ ‎‏(خوی) نزد پدرم رفته بودم. بعد از بازگشت طبق معمول مجددا به درس ‏‎ ‎‏ایشان رفتم. بعد از چندی، ماه رمضان شد. در شب‌های ماه مبارک یک ‏‎ ‎

کتابامام به روایت دانشورانصفحه 166
‏جلساتی با چند نفر از دوستان داشتند که در آن کتاب عبقات الانوار در ‏‎ ‎‏باب اثبات ولایت حضرت امیرالمومنین (ع) را می‌خواندند.‏‎[1]‎‏ ایشان از بنده ‏‎ ‎‏هم دعوت کردند که در آن جلسات شرکت کنم. گاهی کتاب را من ‏‎ ‎‏می‌خواندم و گاهی دوستان دیگر و گاهی هم خود ایشان می‌خواندند. ‏

‏سال 1318 هـ.‌ش من نزد ایشان منظومه می‌خواندم. متوجه شدند که ‏‎ ‎‏درس را خوب می‌فهمم و شور و علاقه هم دارم. تابستان به آذربایجان ‏‎ ‎‏رفتم و مدتی بعد برگشتم و به تهران آمدم و چند روزی هم در تهران ‏‎ ‎‏بودم. روزی به حرم عبدالعظیم جهت زیارت می‌رفتم، البته من هیچ‌گاه ‏‎ ‎‏معمم نبودم، همیشه با کت و شلوار بودم، آقای خمینی را در حرم دیدم. ‏‎ ‎‏اصولا تابستان که حوزه تعطیل می‌شد ایشان در قم نمی‌ماند، یا به مشهد ‏‎ ‎‏می‌رفت یا به تهران، اطراف درکه، امامزاده قاسم، منزل می‌کرد و شاید ‏‎ ‎‏بیشتر مشهد مشرف می‌شد. تا مرا دید پس از سلام و احوال‌پرسی با ‏‎ ‎‏نگرانی سؤال کرد: فلانی دیگر نمی‌خواهی به قم بگردی؟ گفتم: آقا ‏‎ ‎‏اختیار دارید، چطور مگر؟ من که منتظر هستم شما به قم برگردید. شاید ‏‎ ‎‏ایشان فکر می‌کرد که من آمده‌ام تهران بمانم. چون زمان رضا شاه بود و ‏‎ ‎‏خیلی از طلاب که از عاقبت حوزه و روحانیت مأیوس بودند، به تهران ‏‎ ‎‏می‌آمدند و به دانشکده معقول و منقول و یا به دانشکده حقوق می‌رفتند ‏‎ ‎‏و در نهایت دیگر به حوزه برنمی‌گشتند. ایشان از این پیشامد ناراحت و ‏‎ ‎‏نگران بودند. ‏


کتابامام به روایت دانشورانصفحه 167
‏ایشان همیشه مسائل فلسفی را به عرفان و از آن جا به اخلاق ‏‎ ‎‏می‌کشیدند. همیشه سعی داشتند اخلاق طلاب را تصحیح کنند؛ لذا از ‏‎ ‎‏مباحثات تندی که بین طلاب معروف است، برحذر می‌داشت و همیشه ‏‎ ‎‏می‌گفت: اغلب این مباحثات که می‌شود، جانب عدل و حق و عدالت ‏‎ ‎‏نمی‌شود. هر کسی فقط می‌خواهد از خود و نظریه خودش دفاع کند و ‏‎ ‎‏این درست نیست. مرد و عالم حقیقی آن است که اگر دید حق با طرف ‏‎ ‎‏مقابل بحث است، همان جا تسلیم بشود. اگر کسی این اندازه بر خودش ‏‎ ‎‏غلبه داشت که بتواند این کار را بکند، عالم حقیقی است، بعد از استاد ‏‎ ‎‏خودش مرحوم حاج شیخ عبدالکریم نقل می‌کردند که روزی در بالای ‏‎ ‎‏منبر گفت: من فلان مسأله را همیشه معتقد بودم الآن می‌بینم که حق با ‏‎ ‎‏من نیست. حق با مخالفان من است. در اینجا از عالم دیگری نام ‏‎ ‎‏می‌بردند و می‌گفتند از او معذرت می‌خواهم که تاکنون در مباحثات او را ‏‎ ‎‏همیشه مورد اعتراض و حمله قرار می‌دادم؛ ولی الآن بر من کشف شد ‏‎ ‎‏که آن مطلبی که می‌گفتم درست نیست. این گفته یک مجتهد درجه اول ‏‎ ‎‏ـ حاج شیخ عبدالکریم ـ بر روی منبر بود. امام می‌فرمودند: این مطلب ‏‎ ‎‏برای من درس بزرگی بود. جایی که ببینم اشتباه می‌کنم از آن بر ‏‎ ‎‏می‌گردم. این مطلب را چندین بار تکرار کردند. می‌فرمودند: در مباحثات ‏‎ ‎‏تا جایی نروید که به عناد و لجاج بکشد، ‏‏وجادلهم بالتی هی احسن‏‎[2]‎‏ را ‏‎ ‎
کتابامام به روایت دانشورانصفحه 168
‏همیشه مراعات کنید، خیلی نصیحت می‌کرد. ‏

‏امام به عقاید ارسطو و حکمت قدیم معتقد بودند. منتها به شکل ‏‎ ‎‏دیگری تفسیر می‌کردند، می‌گفت: این طبیعیات که علوم جدید می‌گوید ‏‎ ‎‏در حد علوم تجربی است و این با فلسفه واقعی منافات دارد. فلسفه ‏‎ ‎‏واقعی همان است که آنها گفته‌اند و اینها فقط تجربیات است، صنعت و ‏‎ ‎‏تکنیک است. در آن زمان در حوزه، از اساتید فلسفه معمولا به خوبی یاد ‏‎ ‎‏نمی‌کردند؛ البته به جز ایشان، چون در فقه و اصول متبحر بودند. اما ‏‎ ‎‏عده‌ای از قشریون با ایشان مخالفت می‌کردند. یعنی عده‌ای بودند که ‏‎ ‎‏می‌گفتند: حکمت، انسان را گمراه می‌کند و بنای حوزه برای تعلیم فقه ‏‎ ‎‏است. طلاب می‌آیند که در این جا احکام الهی را یاد بگیرند اما در ‏‎ ‎‏فلسفه ممکن است خیلی از افراد، معاد جسمانی را منکر بشوند، یا دنیا و ‏‎ ‎‏عالم را اگر قدیم ذاتی ندانند، قدیم زمانی بدانند. ‏

‏(یعنی از لحاظ زمان قدیم است نه به لحاظ ذات) و اینها خلاف شرع ‏‎ ‎‏است. می‌ترسیدند و می‌گفتند حکمت خیلی افراد را گمراه کرده است. ‏‎ ‎‏می‌گفتند حتی خود ملاصدرا عقایدش، عقایدی نیست که صریح با دین ‏‎ ‎‏موافق باشد. او خیلی مسائل را تأویل می‌کند، حدود عالم را تأویل ‏‎ ‎‏می‌کند، معاد را تأویل می‌کند و اینها درست نیست. در مباحث عرفانی، ‏‎ ‎‏وحدت وجود برای آن افراد خیلی اهمیت داشت. می‌گفتند: وحدت ‏‎ ‎‏وجود، یعنی وجود انسان و خدا یکی است. لذا مخالف شرع و توحید ‏‎ ‎‏است. این کفر است و شریک دادن به خدا در وجود است. ولی این ‏‎ ‎‏استنباط خود را نسبت به امام اگر می‌گفتند خیلی زیر لبی و پنهانی ‏‎ ‎

کتابامام به روایت دانشورانصفحه 169
‏می‌گفتند. درس امام در زمان حاج شیخ عبدالکریم هم بود. آن زمان هم ‏‎ ‎‏چند بار دروس فلسفه تعطیل شد حتی درس امام را تعطیل کردند. درس ‏‎ ‎‏آقای شاه آبادی را هم که عرفان می‌گفت، تعطیل کردند. البته آن زمان من ‏‎ ‎‏نبودم؛ ولی شنیده بودم. ولی بعد از فوت حاج شیخ عبدالکریم امام خیلی ‏‎ ‎‏با گام‌های محکم و فشرده می‌آمدند. اول در مدرسه دارالشفاء درس ‏‎ ‎‏شرح منظومه می‌دادند و بعد درس اسفار را می‌گفتند. ساعت ده و سی ‏‎ ‎‏دقیقه، حدود یک ساعت تا سه ربع درس شرح منظومه را می‌دادند. بعد ‏‎ ‎‏شاگردان درس اسفار که سطح بالاتری بودند، می‌آمدند و تا ظهر می‌شد ‏‎ ‎‏و ظهر برای نماز تشریف می‌بردند. ایشان خیلی به اصول و آداب شرع ‏‎ ‎‏مقید بودند. علاوه بر این در بحث‌ها هیچ‌گاه بحث فلسفی نمی‌کردند و ‏‎ ‎‏هرکس در پیش مردم و یا جایی بحث فلسفی می‌کرد و سؤالی از ایشان ‏‎ ‎‏می‌کرد در جواب می‌فرمودند: نمی‌دانم و جوابی نمی‌دادند. فقط در فقه و ‏‎ ‎‏اصول با دوستان و همسالان تمام مباحث را می‌کردند. این بود که کسی ‏‎ ‎‏جرأت نداشت چیزی به ایشان بگوید. به لحاظ رعایت ظاهر فوق‌العاده ‏‎ ‎‏مقید بودند. ‏

‏تقید ایشان به شکلی بود که در ایام محرم منزلشان روضه بود. من هم ‏‎ ‎‏رفتم. روز عاشورا را زیارت عاشورا می‌خواندند و با آنکه صاحب ‏‎ ‎‏مجلس بودند و مردم می‌آمدند و می‌رفتند، ایشان هیچ حرف دیگری ‏‎ ‎‏نمی‌زد و همان‌طور که تسبیح در دست می‌چرخاندند اذکار زیارت را ‏‎ ‎‏می‌خواندند و یا مقید بودند که همیشه به نماز جماعت بروند. ما گاهی ‏‎ ‎‏به نماز جماعت می‌رفتیم، ‌ولی ایشان را ندیدم که به جماعت نروند. ابتدا ‏‎ ‎

کتابامام به روایت دانشورانصفحه 170
‏پشت سر مرحوم آیت‌الله حجت و بعد در نماز آیت‌الله سید محمد تقی ‏‎ ‎‏خوانساری شرکت می‌کردند و به همراه مرحوم حاج سید احمد زنجانی ‏‎ ‎‏از دوستانشان در صف اول جماعت حاضر می‌شدند. ‏

‏اینگونه تقید ظاهری به آداب شرع و فقه در ایشان سبب شد که ‏‎ ‎‏دیگرکسی نتواند اعتراضی بکند؛ ولی با وجود این از سال 1322 ـ 1323 ‏‎ ‎‏به بعد درس فلسفه را تعطیل کردند و فقط منحصرا به درس فقه و اصول ‏‎ ‎‏پرداختند. مگر خیلی خصوصی کسانی مثل حاج‌آقا مهدی حائری یا یکی ‏‎ ‎‏دو نفر نزد ایشان فصوص الحکم می‌خواندند. من از آقای مهدی حائری ‏‎ ‎‏شنیدم که می‌گفت: مرحوم مطهری و آقای منتظری با اصرار از امام ‏‎ ‎‏خواستند که باید به ما درس فلسفه بدهید و امام نمی‌پذیرفتند. تا اینکه ‏‎ ‎‏امام شرط می‌کنند که باید به درس فقه من حاضر شوید و بعد من درس ‏‎ ‎‏فلسفه خواهم داد ولی درس فلسفه هم علنی نخواهد بود و شاگرد ‏‎ ‎‏دیگری هم نمی‌پذیرم. بنابراین آقای منتظری، مطهری و بهشتی این سه ‏‎ ‎‏نفر به طور خصوصی فلسفه می‌خواندند. آن زمان من در قم نبودم. من ‏‎ ‎‏آقای بهشتی را در قم ندیدم، البته آقای مطهری را می‌شناختم. آن زمان ‏‎ ‎‏که درس فلسفه نزد امام می‌خواندیم ایشان نمی‌خواندند. آقای مطهری ‏‎ ‎‏یکی دو سال از من کوچکتر بودند. کسانی که با ما درس فلسفه ‏‎ ‎‏می‌خواندند آقای حاج سید رضا صدر (پسر مرحوم آیت‌الله صدر)، یکی ‏‎ ‎‏آقا میرزا صادق سرابی نصیری که مرد فاضلی بود و حاج‌آقا یحیی عبادی ‏‎ ‎‏طالقانی (پسر شیخ محمد حسن طالقانی) و آقای صدوقی و آقا شیخ ‏‎ ‎‏نصرالله اصفهانی بودند. یکی از خاطرات خیلی جالب این است که یک ‏‎ ‎

کتابامام به روایت دانشورانصفحه 171
‏نفر که خیلی منکر فلسفه بود و شاید فلاسفه را کافر می‌دانست و طلبه ‏‎ ‎‏خیلی مقدسی هم بود، در درس شرکت می‌کرد. می‌آمد برای اینکه بداند ‏‎ ‎‏کفار چه می‌گویند وی کتاب اسفار را که می‌آورد با دستمال به دست ‏‎ ‎‏می‌گرفت هیچ وقت به جلد کتاب دست نمی‌زد. بهانه‌اش این بود که من ‏‎ ‎‏دستم عرق می‌کند و جلد کتاب را خراب می‌کند. او خیال می‌کرد که ‏‎ ‎‏کتاب نجس است، برخورد امام با ایشان عادی بود و صحبت می‌کردند ‏‎ ‎‏او خیلی اعتراض می‌کرد. امام اعتراضات او را با کمال خوش‌رویی ‏‎ ‎‏جواب می‌دادند و همان حرف را که دستش عرق می‌کند و بدین خاطر ‏‎ ‎‏اسفار را با دستمال می‌گیرد، می‌پذیرفتند. اعتراض او بیشتر به مباحث ‏‎ ‎‏وحدت وجود بود. مدام اعتراض می‌کرد و امام جواب می‌دادند. به نظرم ‏‎ ‎‏یا جواب را درک نمی‌کرد و یا نمی‌خواست دریابد. امام خیلی قشنگ و ‏‎ ‎‏با بیان جالب می‌گفتند: اصلا شریعت همین است. قرآن همین است. ‏‎ ‎‏احادیث همین را می‌گویند و شواهدی می‌آوردند؛ ولی خب بعضی ‏‎ ‎‏اشخاص بودند که اعتقادی نداشتند. به هر صورت عاقبت درس فلسفه را ‏‎ ‎‏قطع کردند و با توجه به توان و قدرتی که در فقه اصول داشتند، تصمیم ‏‎ ‎‏گرفتند در این دو زمینه فعالیت داشته باشند. ‏

‏خاطره دیگر از آن ایام مربوط به کتاب عبقات الانوار است که عرض ‏‎ ‎‏کردم شب‌های ماه مبارک رمضان می‌خواندیم. کتاب مذکور چاپ بدی از ‏‎ ‎‏هند داشت؛ فلذا در یکی از آن جلسات برای تجدید چاپ آن با کیفیت ‏‎ ‎‏عالی تصمیم گرفته شد. اما مشکل اساسی پول چاپ بود که از کجا تهیه ‏‎ ‎‏شود. حضرت امام تقبل کردند که پول آن را تهیه کنند. آن زمان هم پول ‏‎ ‎

کتابامام به روایت دانشورانصفحه 172
‏در دسترس نبود. فلذا فرمودند: من با بعضی‌ها صحبت می‌کنم. یک ‏‎ ‎‏روزی در مدرسه فیضیه نزدیک غروب در حجره‌ای که گویا مربوط به ‏‎ ‎‏برادر زن مرحوم حاج شیخ عبدالکریم (آقای محمدتقی عراقی) بود، ‏‎ ‎‏دیدم امام خمینی با حاج محمد حسین یزدی صحبت می‌کنند. حاج ‏‎ ‎‏محمد حسین یزدی بزرگترین تاجر قم بود و کارخانه ریسندگی داشت ‏‎ ‎‏که پنجاه شصت نفر کارگر در آن کار می‌کردند و گویا تنها کارخانه ‏‎ ‎‏ریسندگی قم بود. متوجه شدم که به خاطر چاپ کتاب عبقات الانوار از ‏‎ ‎‏او دعوت کرده‌اند و بعد هم موفق به چاپ کتاب شدند. حاج محمد ‏‎ ‎‏حسین یزدی فرد خیری بود که از امام هم حرف‌شنوی داشت. به نظرم ‏‎ ‎‏جلد اول و دوم عبقات را با هزینه ایشان چاپ کردند. ‏

‏در دوره ما تقریرات ایشان در جلسات، درس را نمی‌نوشتند. اما ‏‎ ‎‏بعدها که درس خارج فقه و اصول را داشتند، فکر می‌کنم آیت‌الله ‏‎ ‎‏مطهری و منتظری نوشته باشند و یا شاید کسانی که شاگرد امام بوده‌اند ‏‎ ‎‏ولی درس فلسفه را کسی نمی‌نوشت و در انتهای درس شاگردان ‏‎ ‎‏اعتراض می‌کردند و ایشان اعتراض را می‌شنیدند و جواب می‌دادند. در ‏‎ ‎‏تدریس فلسفه اگر گاهی ما در حضور دیگران و جمع دیگری سؤالی ‏‎ ‎‏می‌کردیم در جواب می‌فرمودند: من نمی‌دانم، ایشان نمی‌خواستند که در ‏‎ ‎‏حضور مردم آن گونه سؤال‌ها بشود و خیلی مؤدبانه می‌فرمودند: من ‏‎ ‎‏نمی‌دانم، یعنی متوجه باشید که در پیش مردم جای مطرح کردن سؤالات ‏‎ ‎‏فلسفی نیست. این غیر از درس فقه و اصول است که علنا بحث ‏‎ ‎‏می‌کردند. هیچ وقت در مباحث فلسفی بحث نمی‌کردند. ‏


کتابامام به روایت دانشورانصفحه 173
‏نظم ایشان زبانزد خاص و عام بود. در ساعت معین می‌آمدند و همان ‏‎ ‎‏حرفی که برای کانت می‌گویند، وقتی که برای گردش می‌آمد همه ساعت ‏‎ ‎‏خود را از روی حرکت او درست می‌کردند، حضرت امام خمینی هم ‏‎ ‎‏دقیقا همین طور بودند. یعنی درست یادم می‌آید سر یازده که می‌آمدند ‏‎ ‎‏که آن وقت یازده نمی‌گفتند می‌گفتند یک به ظهر، هنوز این ساعات ‏‎ ‎‏فرنگی معمول نبود ساعات دسته کوک معمول بود خلاصه یک ساعت به ‏‎ ‎‏ظهر مانده ایشان می‌آمدند، درست سر وقت و هیچ این ور و آن ور و ‏‎ ‎‏بالا و پایین نبود، اصلا خیلی منظم بودند و من این را درست یادم می‌آید ‏‎ ‎‏که سر درسش هم همیشه منظم بودند و سر ساعت هم درسشان را قطع ‏‎ ‎‏می‌کردند. ‏

‏ایشان به علل جزئی درس را تعطیل نمی‌کردند؛ من هیچ یادم ‏‎ ‎‏نمی‌آید. بعدها که شاید 1328 ـ 1329 بود یا 1330 از آقا رضا ثقفی ‏‎ ‎‏(برادر همسرشان) شنیدم که آقا بیماری مالت گرفتند و به این دلیل ‏‎ ‎‏دروس را تعطیل کرده‌اند. این آقا رضا را من نمی‌دانستم که برادر خانم ‏‎ ‎‏آقای خمینی است. با من آشنا شد و گفت که من می‌خواهم با شما درس ‏‎ ‎‏بخوانم. من هم گفتم بیا. منزلمان سه راهی امین حضور بود در کوچه ‏‎ ‎‏آبشار او عصرها می‌آمد پیش من مغنی می‌خواند. یک روز آمد و دیدم ‏‎ ‎‏می‌خندد. گفتم: آقا رضا چرا می‌خندی؟ گفت: ‌تو شاگرد آقای خمینی ‏‎ ‎‏بودی؟ گفتم: بله، چطور مگه؟ تو از کجا ایشان را می‌شناسی؟ گفت: آخر ‏‎ ‎‏او شوهر خواهر من است. گفتم: عجب حالا چه شده و از کجا فهمیدی؟ ‏‎ ‎‏گفت که ایشان تابستان را آمدند تهران و می‌خواهند مشهد بروند و حالا ‏‎ ‎

کتابامام به روایت دانشورانصفحه 174
‏پیش ما هستند و الآن که من می‌خواستم بیایم این کتاب مغنی را بغل ‏‎ ‎‏گرفتم، گفتند که هان آقا رضا کجا می‌روی؟ این کتاب چی است؟ گفتم ‏‎ ‎‏که این مغنی است، می‌روم درس بخوانم. گفتند: پیش کی درس ‏‎ ‎‏می‌خوانی‌؟ گفتم: فلان آخوند. گفتند که آن شاگرد من بوده و تعریف ‏‎ ‎‏کردند که خیلی خوب است؛ ولی قدری مواظب عقایدت باش! به او ‏‎ ‎‏گفتم که ایشان شوخی کردند. ‏

‎ ‎

کتابامام به روایت دانشورانصفحه 175

  • . عبقات الانوار فی امامة ائمه اطهار را میر حامد حسین از علمای شیعه هندوستان نوشته است.
  • . قسمتی از آیه 125 سوره نحل که ترجمه کامل آن چنین است: «با حکمت و اندرز نیکو به راه  پروردگارت دعوت کن و با آنان به (شیوه ای) که نیکو تر است مجادله نمای. در حقیقت پروردگار تو به  (حال) کسی که از راه او منحرف شده داناتر و او به (حال) راه یافتگان (نیز) داناتر است.»