دکتر محمد رجبی

نکات استثنائی در شخصیت امام

‏قبلا در فاصله‌ای که امام در بازداشت بودند و آزاد شدند، پیش خود ‏‎ ‎‏فکر می‌کردم اگر روزی پشت سر ایشان نماز بخوانم، خواهم شنید که با ‏‎ ‎‏چه آهنگ و لحنی حمد و سوره را می‌خوانند. تا آن زمان با آهنگ‌های ‏‎ ‎‏مختلف قرآنی آشنا شده بودم و تصور می‌کردم حضرت امام شاید با ‏‎ ‎‏سبک و آهنگ خاصی نماز بخوانند. قبلا پشت سر علمای دیگر هم نماز ‏‎ ‎‏خوانده بودم، دیده بودم که هر کدام آهنگ و لحن خاصی دارند. اما وقتی ‏‎ ‎‏برای اولین بار آهنگ صدا و صوت امام را شنیدم، بسیار تعجب کردم، ‏‎ ‎‏زیرا ایشان خیلی بی‌تکلف و با لحن بسیار ساده و عادی نماز ‏‎ ‎‏می‌خواندند. ‏

‏برای نوجوانی مثل من، این امر به مثابه کشف یکی از ابعاد شخصیت ‏‎ ‎‏حضرت امام بود که همواره انسان را غافلگیر می‌ساخت و نشان می‌داد ‏‎ ‎‏که هرگز قابل قیاس با دیگران نیستند و بر خلاف انتظار، رفتار عبادی یا ‏‎ ‎‏اجتماعی و سیاسی خود را از بسیاری لحاظ پیچیده نکرده‌اند. امام خیلی ‏‎ ‎‏راحت و با آرامش کامل زندگی، تدریس و مبارزه می‌کردند و این برای ‏‎ ‎‏همه سرمشقی بزرگ بود. ‏

‏نکته دیگری که باز خاطره‌ای از حضرت امام است، این اتفاق به ‏‎ ‎‏یادماندنی برای خانواده ماست که شبی برادر خردسالم دچار تب شدیدی ‏‎ ‎‏شد و من مثل بسیاری از مردم قم که برای مریض‌هایشان یک استکان ‏‎ ‎‏آب می‌آوردند که حضرت امام سوره مبارکه حمد را بخوانند و بر آن ‏‎ ‎‏بدمند تا برای شفا ببرند، با استکانی آب به منزل امام رفتم. البته تا آن ‏‎ ‎

کتابامام به روایت دانشورانصفحه 147
‏زمان ندیده بودم که حضرت امام در ملأ عام این کار را بکنند. مردم ‏‎ ‎‏استکان آب را در بیرونی تحویل حجت‌الاسلام شیخ حسن صانعی ‏‎ ‎‏می‌دادند و ایشان آن را اندرونی می‌بردند و کمی بعد بر می‌گرداندند. ‏‎ ‎‏چون پدرم در مسافرت بود و ما هم تنها بودیم. آن شب کاملا مضطرب ‏‎ ‎‏شده بودم. ظاهرا دسترسی به دکتر هم آسان نبود. استکان آب را به آقای ‏‎ ‎‏صانعی دادم و گفتم: به حضرت امام عرض کنید که مریضی داریم. مدتی ‏‎ ‎‏بعد آن را باز آوردند و گفتند: ‌امام حمد خواندند و دعا کردند. من هم ‏‎ ‎‏با شتابی تمام آب را برای برادرم آوردم و آن را نوشید و به خواست ‏‎ ‎‏خدا، شفا پیدا کرد. ‏

‏بهترین خاطره‌ام از آن دوران این است که حضرت امام همواره با ‏‎ ‎‏احترام به کودکان و نوجوانان برخورد می‌کردند و برای آنها شخصیت ‏‎ ‎‏قائل می‌شدند تصور کنید عده‌ای نوجوان سیزده چهارده ساله دور و بر ‏‎ ‎‏امام باشند و مشتاقانه این طرف و آن طرف بروند! شاید چندان قابل ‏‎ ‎‏تحمل نباشد، ولی در حالی که دیگران در چنین وضعی معمولا می‌گویند ‏‎ ‎‏بچه‌ها کنار بروند و جا را به بزرگترها بدهند؛ امام هیچ وقت با ما چنین ‏‎ ‎‏برخوردی نکردند؛ به طوری که خودمان را یک بزرگ‌سال احساس ‏‎ ‎‏می‌کردیم. اگر عکس‌های مربوط به آن زمان را ملاحظه بفرمایید، همیشه ‏‎ ‎‏دور و بر حضرت امام عده‌ای جوان و نوجوان هم هستند. به تأسی از ‏‎ ‎‏امام، کسانی هم که در معیت ایشان بودند، هیچ وقت بچه‌ها را طرد ‏‎ ‎‏نمی‌کردند. بعد از آزادی حضرت امام، تمام علمای قم به زیارت ایشان ‏‎ ‎‏شتافتند. امام هم بازدید آنها را در مساجدشان انجام می‌داد تا هم با مردم ‏‎ ‎

کتابامام به روایت دانشورانصفحه 148
‏دیدار داشته باشند و هم اهل منزل آن آقایان به علت هجوم مردم به ‏‎ ‎‏زحمت نیفتند. ‏

‏من عکسی دارم به همراه اخوی و عده‌ای دوستان که در خدمت ‏‎ ‎‏حضرت امام در مسجد رضوی واقع در خیابان باجک گرفته شده است. ‏‎ ‎‏اخوی گفت: زمانی نمایشگاهی از عکس‌های دوران اولیه قیام حضرت ‏‎ ‎‏امام گذاشته بودند و شاید در حدود ده پانزده عکس را دیدم که من و ‏‎ ‎‏شما به اتفاق سایر دوستان در کنار امام بودیم. ‏

‏اما خاطره‌ای که تمام وجودم را می‌لرزاند و غرق در عرق شرم ‏‎ ‎‏می‌سازد، مربوط به زمانی است که من از آن بزرگوار مسأله‌ای شرعی ‏‎ ‎‏پرسیدم. من هم مثل بسیاری از مردم که در فاصله کوتاه نشستن بعد از ‏‎ ‎‏نماز عشاء امام، از ایشان مسأله‌ای شرعی را به طور خصوصی ‏‎ ‎‏می‌پرسیدند، تصمیم گرفتم مسأله‌ای را که داشتم و پاسخ آن را در رساله ‏‎ ‎‏ایشان نیافته بودم، از خود آن بزرگوار سؤال کنم. موضوع به طهارت و ‏‎ ‎‏نجاست مطرح در ایام بلوغ پسران مربوط می‌شد و شدیدا مبتلابه من ‏‎ ‎‏بود؛ اما چنان محرمانه بود که از پدرم نیز شرم داشتم سؤال کنم، تا چه ‏‎ ‎‏رسد به دیگری آن هم شخصیت بزرگ با ابهتی چون امام! ! با این همه، ‏‎ ‎‏سه عامل مرا به طرح این پرسش غریب نزد حضرت امام وادار ساخت و ‏‎ ‎‏به من جرأت و گستاخی می‌بخشید: یکی تقید وسواس‌گونه من به ‏‎ ‎‏رعایت طهارت شرعی بود و دیگر، حسن سلوک و برخورد مهرآمیز امام ‏‎ ‎‏با نسل ما بود که همواره شاهد آن بودیم و سوم، اینکه اطمینان داشتم که ‏‎ ‎‏من فردی مجهول برای امام و اغلب اطرافیان ایشان هستم و جز ‏‎ ‎

کتابامام به روایت دانشورانصفحه 149
‏حجت‌الاسلام صانعی کسی مرا نمی‌شناسد. لذا در صورتی که سؤالی ‏‎ ‎‏گستاخانه و به دور از ادب هم بنمایم، هرگز به پدرم ـ که شاگرد و ‏‎ ‎‏ارادتمند آن بزرگوار بود‌ ـ نسبت داده نمی‌شود. ‏

‏خوب به خاطر دارم که در این مورد حتی با دوستان هم‌سن و سال و ‏‎ ‎‏همراه در نمازهای جماعت امام نیز چیزی نگفته بودم تا مانع من نشوند. ‏‎ ‎‏فقط گفتم می‌خواهم سؤالی را شخصا از حضرت امام بپرسم که همین ‏‎ ‎‏مقدار هم برای آنها مایه شگفتی بود و می‌پرسیدند چطور جرأت داری؟ ‏‎ ‎‏به هر حال، احساس ضرورت و فوریت دانستن مسأله شرعی مبتلابه از ‏‎ ‎‏یک سو و ایمان به سلامت نفس زکیه امام و مهر گسترده او از سوی ‏‎ ‎‏دیگر و گمنام بودن خود به عنوان مهمترین عامل، به من جرأت بخشید ‏‎ ‎‏تا در صف پرسش‌کنندگان داخل شوم و در نوبت خود زانو‌ زده و دست ‏‎ ‎‏مبارک وی را ببوسم و سؤال خود را مطرح کنم. امام بزرگوار در حالی ‏‎ ‎‏که احساس می‌کردم خنده خود را فرو می‌خورند و قیافه مهربان ولی ‏‎ ‎‏جدی خود را ثابت نگه می‌دارند، با لحنی پدرانه و معلمانه پاسخ مرا ‏‎ ‎‏دادند. دست ایشان را مجددا به علامت تشکر بوسیدم و برخاستم و ‏‎ ‎‏رفتم. اما دو سه قدم دورتر نشده بودم که با کمال ناباوری شنیدم آقای ‏‎ ‎‏صانعی با صدای بلند مرا با نام پدرم صدا می‌زند: «آقای دوانی»!! شوکه ‏‎ ‎‏شدم و برگشتم. اشاره کرد که امام مجددا می‌خواهند برای من توضیح ‏‎ ‎‏بدهند از لو رفتن هویت خود پیش امام بسیار شرمنده شدم و در حالی ‏‎ ‎‏که چون ذغال افروخته داغ و قرمز شده بودم، به حضور امام برگشتم. ‏‎ ‎‏امام متوجه تغییر حال شدید من شدند و توضیح خود را در یک جمله ‏‎ ‎

کتابامام به روایت دانشورانصفحه 150
‏مختصر کردند و من هم خیس از عرق شرم و با دلهره و اضطراب تمام، ‏‎ ‎‏بدون آنکه مجددا توفیق دست‌بوسی ایشان را دریابم‌، برخاستم و لرزان و ‏‎ ‎‏پریشان بین جمعیت نشسته و گرداگرد امام، خود را از انتهای جمعیت، ‏‎ ‎‏به جمع دوستان رساندم. همه سراپا سؤال بودند و از رنگ و حال من ‏‎ ‎‏می‌دانستند که چه فشار سنگینی را متحمل شده‌ام. پس از آنکه کمی آب ‏‎ ‎‏خوردم، در پاسخ به آنها، موضوع پرسش خود را از امام را بیان کردم. با ‏‎ ‎‏اینکه آنها بسیار جسورتر از من بودند و مدتی هم طرح پرسش من از ‏‎ ‎‏امام سپری شده بود؛ ولی به محض آنکه از محتوای سؤال من از امام ‏‎ ‎‏مطلع شدند، مثل نارنجک منفجر شدند و هر کدام از گوشه‌ای فرار ‏‎ ‎‏کردند و من یکه و تنها در وسط باقی ماندم. پس از کمی مکث، با حالتی ‏‎ ‎‏گیج و بهت‌زده دنبال آنها به راه افتادم؛ ولی به هر کسی می‌رسیدم، از من ‏‎ ‎‏می‌گریخت و با هیجانی توأم با شرمساری و خنده‌ای تلخ، ناباورانه از من ‏‎ ‎‏می‌پرسید: چطور جرأت کردی، چنین مسأله‌ای را از امام بپرسی؟! مگر ‏‎ ‎‏موضوع سؤال قحط بود؟! تو چه جور آدمی هستی؟! تو را به خدا راست ‏‎ ‎‏می‌گویی؟! ‏

‏آری، هم آن ماجرا راست بود و هم امام تجسم راستی و لطف و ‏‎ ‎‏صفا بود... ‏

‎ ‎

کتابامام به روایت دانشورانصفحه 151