حشمت الله رنجبر

حضور

‏پانزدهمین روز است که اینجا مشغول به کار هستم. برای اولین بار پس‏‎ ‎‏از این پانزده روز، به یک باره زنگ اخبار به صدا در می آید. ‏

‏     ارتباط گروه با امام از طریق دو نوع زنگ صورت می گیرد.‏‎ ‎‏بدینصورت که در اتاق پرستاران یک زنگ اخبار، و یک زنگ خطر‏‎ ‎‏نصب گردیده است. زنگ معمولی یا پیانویی، برای این است که اگر‏‎ ‎‏ایشان کاری عادی و معمولی دارند با فشار دکمه ای که در اتاق نشیمن‏‎ ‎‏قرار دارد، ما را مطلع می کنند؛ و اما زنگ خطر که دارای صدایی ممتد‏‎ ‎‏و بلندتر است، برای زمانی است که اگر امام احساس درد، سرگیجه و‏‎ ‎‏یا هر گونه ناراحتی دیگر دارند، با فشار دکمۀ آن ـ که در تمام اتاقها و‏‎ ‎‏حتی دستشویی و آشپزخانۀ طبقه اول نصب گردیده است ـ اعضای‏‎ ‎‏گروه، چه پرستار و چه پزشک بی درنگ و سریع خود را به طبقه پایین‏

کتابگوهری در دستهای لرزانصفحه 11
‏برسانند و در صورت لزوم کارهای امدادی را شروع بکنند. ‏

‏     اگر چه زنگ معمولی است؛ اما ناخودآگاه، کمی دستپاچه و‏‎ ‎‏مضطرب می شوم. یکی از ما دو نفر باید به خدمت امام برسیم،‏‎ ‎‏همکارم بر من منّت می گذارد و این فرصت حضور را به من می دهد.‏‎ ‎‏کمی سر و وضعم را مرتب می کنم و از پله ها به سمت طبقه پایین‏‎ ‎‏می روم. انگار در حال پرواز هستم! نمی دانم چرا می روم؟ اصلاً برایم‏‎ ‎‏قابل تصور نیست که تا لحظاتی دیگر وارد اتاق امام می شوم. همان‏‎ ‎‏کسی که دیدنشان برای من امری بسیار شیرین و رؤیایی است. به پله‏‎ ‎‏آخر که می رسم اضطرابم بیشتر می شود، گویا قلبم می خواهد از سینه‏‎ ‎‏خارج شود و اگر بگویم صدای آن را می شنوم، اغراق نکرده ام. خدای‏‎ ‎‏من کجا می روم؟ پاهایم بی اراده در حرکتند و دستانم به سوی‏‎ ‎‏دستگیره در دراز. نمی دانم با وارد شدنم چه خواهد شد؟ قبل از اینکه‏‎ ‎‏دستگیره را فشار دهم، چند ضربه آهسته به در می زنم. صدایی از‏‎ ‎‏پشت در شنیده می شود: بفرمایید و آن صدای یک زن است. در را باز‏‎ ‎‏می کنم، خانمِ تقریباً مُسنی چادر نماز به سر با مهربانی و احترام تعارف‏‎ ‎‏می کند و مرا به سمت اتاق نشیمن هدایت می کند. او را نمی شناسم؛‏‎ ‎‏ولی هر که هست از محارم امام است. شاید هم خانم ثقفی ـ همسر‏‎ ‎‏امام ـ باشد. به طرف پذیرایی می روم، قبل از آنکه به اتاق برسم، یک‏‎ ‎‏دفعه آن سفیدپوش خوش چهرۀ معطر روبه رویم نمایان می شود، فوراً‏‎ ‎‏سلام می کنم و ایشان با نگاهی سرشار از مهربانی جواب سلامم را‏‎ ‎‏می دهند؛ گویا ایشان نیز فهمیدند که من تازه واردم و قبل از اینکه‏

کتابگوهری در دستهای لرزانصفحه 12
‏سؤالی بکنم، یک بستۀ کوچک را به من می دهند و می گویند: اینها را‏‎ ‎‏ببر و مقداری دیگر برایم بیاور. باورم نمی شود آیا من در مقابل امام‏‎ ‎‏ایستادم؟ آیا ایشان امام محبوب من هستند؟ لحظه ای کوتاه به ایشان‏‎ ‎‏خیره می شوم و بی اختیار اشک شوق در چشمانم حلقه می زند.‏‎ ‎‏نمی دانم زمان چقدر طول کشید؛ اما برای من از شیرین ترین‏‎ ‎‏لحظه های زندگی ام است. بسته را می گیرم و با شتاب برمی گردم و از‏‎ ‎‏همان راه به اتاق کنترل مراجعه می کنم. همکارم را در جریان قرار‏‎ ‎‏می دهم و اصلاً قضیه گرفتن و دادن بستۀ مورد نظر را نمی دانم. او به‏‎ ‎‏سرعت بستۀ دیگر را به من می دهد تا به امام تحویل بدهم، دوباره به‏‎ ‎‏اتاق امام می روم و بسته را تحویلشان می دهم. امام نیز با جمله ای‏‎ ‎‏کوتاه تشکر می کنند: سلامت باشید؛ و من پس از کسب اجازه به اتاقم‏‎ ‎‏برمی گردم. همکارم قضیه بسته را به من می گوید، و معلوم می شود که‏‎ ‎‏تعدادی انگشتانۀ پلاستیکی است که در روزهای قبل برای استفاده‏‎ ‎‏پماد به ایشان می دادند، و پس از مصرف، برای استفاده مجدد،‏‎ ‎‏استریل و ضدعفونی می شد. انگشتانه ها از جنس پلاستیک و از‏‎ ‎‏دستکشهای جراحی جدا می شد و حضرت امام برای اینکه کمتر‏‎ ‎‏دستکش جراحی قیچی شود، ترجیح می دادند تا از انگشتانه های‏‎ ‎‏مصرف شده برای بیشتر از یک بار استفاده شود. البته با تدبیر و‏‎ ‎‏توصیه گروه پزشکی و برای عاری بودن از آلودگی، پس از هر بار‏‎ ‎‏استفاده شسته و استریل می شد.‏

‏     امام خود را موظف می دانند در حد امکان صرفه جویی کنند و این‏

کتابگوهری در دستهای لرزانصفحه 13
‏درسی است که در اولین دیدار از ایشان کسب می کنم.‏

‏ ‏

‎ ‎

کتابگوهری در دستهای لرزانصفحه 14