حشمت الله رنجبر

رؤیت ماه

‏پس از ساعتی که غرق در مشاهدۀ امواج هستم از جایم بلند می شوم‏‎ ‎‏و از کنار پنجرۀ اتاق به بیرون نظری می اندازم. همکارم اوضاع را‏‎ ‎‏زیرنظر دارد و کاملاً مراقب می باشد. حیاط سرسبز و پردرختی است.‏‎ ‎‏آواز پرندگان به اینجا جلوه خاصی می دهد و آفتاب دارد غروب‏‎ ‎‏می کند. نگاهی به پایین و سمت راست می اندازم، ایوان طبقۀ اول‏‎ ‎‏نظرم را جلب می کند، کمی دقت می کنم گویا آنجا کسی هست.‏‎ ‎‏خدای من خوابم یا بیدار!؟ آیا حقیقت دارد؟ بله خودشان هستند، با‏‎ ‎‏لباسی سفید و شب کلاه مشکی به سر، آرام و با صفا نگاهشان را به‏‎ ‎‏سبزه و درختان می اندازند و گویا در حال شکرگزاری از خداوند بزرگ‏‎ ‎‏به خاطر این نعمتهایش می باشند.‏

‏     باورم نمی شود شاید دچار توهّم گشته ام! کمی صبر می کنم و‏‎ ‎‏دوباره نگاهی با احتیاط به ایوان می اندازم، کم مانده تا فریاد بکشم!‏‎ ‎‏اما خیلی زود بر خود مسلط می شوم؛ کسی که آرزوی دیدنش را‏‎ ‎‏داشته ام، اکنون در چند متری ایشان قرار دارم. قد و بالایشان را دوباره‏‎ ‎‏برانداز می کنم، تنها چیزی که به ذهنم خطور می کند، حضرت‏‎ ‎‏مسیح(ع) است! البته علتش را نمی دانم، برمی گردم و با شوق و‏‎ ‎‏هیجان همکارم را در جریان قرار می دهم، او نیز خود را به کنار پنجره‏‎ ‎‏می رساند و چنان برقی از چشمانش می جهد که من تعجب می کنم با‏‎ ‎‏وجود اینکه ماهها قبل از من در اینجاست، اما اینچنین حریصانه به‏‎ ‎‏قامت سفیدپوش و آرام امام خیره می شود؟ و این موضوع برایم‏

کتابگوهری در دستهای لرزانصفحه 10
‏جالب است.‏

‏     پس از لحظاتی به جای خود برمی گردیم و به کار اصلی مان‏‎ ‎‏می پردازیم؛ اما من طاقت نشستن را ندارم و باز می خواهم که ایشان را‏‎ ‎‏ببینم، هنگامی که دوباره از پنجره، ایوان را نگاه می کنم ایشان را دیگر‏‎ ‎‏نمی بینم و بسان ماه در پرده نهان می شوند و رخ از من برمی کشند.‏

‏     پس از تمام شدن نوبت دو ساعته ما ـ که مملو از شادی و‏‎ ‎‏خوشحالی است ـ جای خود را به افراد دیگری می دهیم و برای اقامه‏‎ ‎‏نماز و صرف شام از اتاق خارج می شویم.‏

‏ ‏

‎ ‎

کتابگوهری در دستهای لرزانصفحه 11