کیومرث صابری (گل آقا)

دست‏خط‏ امام درباره گل آقا

‏اما داستان بعدی، یادتان باشد من یک دست خطی از خانم طباطبائی‏‎[1]‎‎ ‎‏دارم درباره اینکه نظر امام راجع به گل آقا چی است، این را به هیچ جا‏‎ ‎‏ندادم. هر چی گفتند که آقا این را چاپ کن، گفتم مگر دیوانه ام این را‏‎ ‎‏چاپ کنم این را نگه می دارم. ‏

‏من از سال 63 که در روزنامه اطلاعات دو کلمه حرف حساب را‏‎ ‎‏شروع کردم همیشه هر ماهی یک بار، دو بار این تلفن اختصاصی را به‏‎ ‎‏آقای دعایی می کردم که اصرارم هم این بود که دل پیرمرد را نرنجانده‏‎ ‎‏باشم. می گفت نه سید احمد می گوید امام می خواند، خیلی هم‏‎ ‎‏خوش شان می آید، مسأله ای ندارد. تا یک هفته مانده به آن تاریخ که من‏‎ ‎‏گفتم که آقای دعایی من بعد از سال های سال می خواهم بروم حالا امام‏‎ ‎‏را ببینم. می دانید امام دیدنی بود همیشه در تلویزیون بود و ما همیشه‏‎ ‎‏دیده بودیم، همیشه هم به همه انتقاد می کردیم که نروید خسته شان‏‎ ‎‏بکنید. دنیا دارد به این مرد نگاه می کند ما برای کار کوچک می رویم.‏‎ ‎

کتابخاطرات کیومرث صابری (گل آقا)صفحه 13
‏گفتم: من می خواهم ببینم شان. گفت: خیلی خب، من به سید احمد‏‎ ‎‏می گویم؛ گفتند و تلفن کردند. ‏

‏من یک روز خانه بودم؛ دعایی گفت: فردا صبح من تو را خدمت‏‎ ‎‏حضرت امام می برم که ما رفتیم صبحانه ای هم آنجا خوردیم سر ساعت‏‎ ‎‏معین امام زنگ زدند، آمدند. یکی، دو تا از برادران روحانی بودند. امام‏‎ ‎‏ایستادند، آنجا نشسته بودند کسانی می آمدند دست بوسی و می رفتند. ما‏‎ ‎‏هم ایستادیم و دست بوسی می رفتیم. گفتم: دعایی چه شد من برای این‏‎ ‎‏نیامده بودم اگر قرار بود این جوری بیایم که هر هفته می توانستم امام را‏‎ ‎‏بیایم ببینم. گفت: نه، داستان ما مانده است. یکی، دو تا از روحانیون که‏‎ ‎‏احتمال می دهم که از طرف مثلا یکی از آقایون قم پیامی آورده بود‏‎ ‎‏حرف شان را زدند و رفتند. گفتند که ایشان بیاد. من و آقای دعایی رفتیم‏‎ ‎‏(احتمال می دهم این کسی که در ایدئولوژی ژاندارمری بود آشتیانی، یا‏‎ ‎‏آقای نوری نامی که زمانی در کویت بودند که بیشتر از طرف آقای‏‎ ‎‏منتظری می رفت ولی فکر می کنم آقای آشتیانی بودند). ما رفتیم خدمت‏‎ ‎‏حضرت امام. دعایی معرفی کرد گفت آقا ایشان آقای کیومرث صابری‏‎ ‎‏فومنی هستند، فرهنگی هستند، معلم بودند، مشاور فرهنگی آقای رجایی‏‎ ‎‏بودند، تا سال 62 مشاور فرهنگی آقای خامنه ای بودند، الآن مشاور‏‎ ‎‏فرهنگی در وزارت ارشاد هستند با آقای خاتمی. اتفاقا این مدت امام‏‎ ‎‏سرشان پایین بود و یک ذکری می گفتند برای خودشان که من این را‏‎ ‎‏همیشه به صورت یک طنز می گفتم. می گفتم که ایشان گفتند که مشاور‏‎ ‎‏آقای رجایی بود، لابد امام گفتند که خدا رحمتش کند؛ بعد گفتند مشاور‏‎ ‎

کتابخاطرات کیومرث صابری (گل آقا)صفحه 14
‏آقای خامنه ای بود، گفتند خدا ایشان را به راه راست هدایت کند؛ گفتند‏‎ ‎‏مشاور آقای خاتمی بود لابد گفتند حالا خاتمی کیه که آدم مشاورش هم‏‎ ‎‏باشد. از این شوخی ها گاهی با خودمان می کردیم. ‏

‏یادم است یک زمانی امام شطرنج را آزاد کرده بودند روزنامه ها‏‎ ‎‏نوشتند که حضرت امام فتواشان راجع به شطرنج و موسیقی... آمد. من‏‎ ‎‏دو کلمه حرف حساب را با فاکس می فرستادم اطلاعات. آن زمان یک‏‎ ‎‏چیزی نوشتم که فقط هم به بیت رفت و فقط هم پیش سید احمد رفت‏‎ ‎‏زیر دست امام آمد و آن این بود که حضرت امام که قبلا ماهی‏‎ ‎‏اوزون برون را آزاد کرده بودند و بعدا شطرنج را آزاد کرده بودند و راجع‏‎ ‎‏به موسیقی هم این را گفتند و خدا ایشان را زنده نگه داشته باشد همان‏‎ ‎‏اصطلاحی که خود مردم گفتند که خدا ایشان را طول عمر همراه با عزت‏‎ ‎‏عنایت بفرماید که به تدریج کم کم بقیه چیزها را هم آزاد بکنند تا ما در‏‎ ‎‏آخر عمری یک کیفی کرده باشیم، «خدایا خدایا تا انقلاب مهدی خمینی‏‎ ‎‏را نگه دار». آقا سید احمد به آقای دعایی گفته بودند که آقا این فاکس ما‏‎ ‎‏خراب شده، ایشان فرستاده بودند که آن دستگاه فاکس را درست کنند‏‎ ‎‏گفته بود فاکس درست شد، حالا شما یک متنی فاکس کنید که دعایی‏‎ ‎‏این دو کلمه حرف حساب را فاکس کرده بود. سید احمد هم بلافاصله‏‎ ‎‏خدمت حضرت امام برده بود که امام خندیده بودند. منتها همان یک‏‎ ‎‏نسخه بود و ما جز به محارم، دیگر به کسی نگفتیم. حتی محارم هم‏‎ ‎‏گفتند این اتوریته امام را می شکند. گفتیم ما که با امام مشکل نداریم،‏‎ ‎‏بگذریم. آنجا که آقای دعایی گفتند این بود، آن بود، آن بود، امام سرشان‏‎ ‎

کتابخاطرات کیومرث صابری (گل آقا)صفحه 15
‏را انداختند پایین. امام بسیار قیافه خسته ای داشتند، خیلی خسته بودند و‏‎ ‎‏ما دیگر اصلا نمی توانستیم فکر کنیم که فقط دیگر 7 ـ 8 ماه دیگر مهمان‏‎ ‎‏ما است ولی خستگی ایشان را در یک جمله کوتاهی بعد از این خواهم‏‎ ‎‏گفت چطور در خانواده ما انعکاس پیدا کرد. بعد دعایی برگشت گفت‏‎ ‎‏که آقا چرا من خسته تان بکنم، شما هم که به ما نگاه نمی کنید اصلا.‏‎ ‎‏ایشان گل آقا است. تا گفت ایشان گل آقا است، امام گفت: تویی؟ شروع‏‎ ‎‏کرد به خندیدن. من گریه ام گرفت. گفتم: آقا به جد شما من ضد انقلاب‏‎ ‎‏نیستم، من مرید شما هستم، گفت که من می دانم. گفتم: به هر حال کار‏‎ ‎‏طنز است، سخت است. یک چیزی اگر من گفتم دل شما شکسته است‏‎ ‎‏یا انقلاب لطمه ای خورده، شما ما را ببخشید. گفت نه من چنین چیزی‏‎ ‎‏ندیدم. گفتم: برای من دعا کنید آقا، که من از راه راست منحرف نشوم،‏‎ ‎‏کار طنز سخت است. ایشان گفت که من برای همه دعا می کنم که از راه‏‎ ‎‏راست منحرف نشویم. ‏

‏یک طنز نویس که اشکش در می آید سخت هم هست، اصلا ما رفته‏‎ ‎‏بودیم که مثلا دل امام یک مقدار شادمان بشود. آقای دعایی گفت آقا‏‎ ‎‏شما به گل آقای ما سکه نمی دهید. گفت: چرا. اشاره کرد گویا آقای‏‎ ‎‏رسولی یا آقای توسلی بودند، یکی از این دو بزرگواران ـ باید به‏‎ ‎‏یادداشت هایم نگاه کنم ـ یک کیسه فریزر پلاستیکی آوردند. توی آن‏‎ ‎‏سکه های یک قـِرانی بود. امام دست کردند یک مشت سکه به من دادند‏‎ ‎‏ایشان بعد در کیسه را بستند امام زد پشت دست شان به همین رقم[اشاره‏‎ ‎‏با دست]، ایشان دوباره باز کردند یک مشت دیگر امام سکه دادند ایشان‏‎ ‎

کتابخاطرات کیومرث صابری (گل آقا)صفحه 16
‏دوباره بستند. امام یک بار دیگر زد پشت دست شان، ایشان باز کردند یک‏‎ ‎‏مشت دیگر سکه به من دادند. گفتند: امام سه بار به کسی سکه نمی دهد.‏‎ ‎‏من دیدم همه اش یک ریالی است. گفتم: قربان امام مان بروم. ماشاء الله‏‎ ‎‏آن قدر ول خرج هستند که ورشکسته نشوند خوب است که ایشان خیلی‏‎ ‎‏به شدت خندیدند. گفتم: آقا من فقط آمدم دست شما را ببوسم. دست‏‎ ‎‏آقا را بوسیدم و دیدم حالا که راه می دهند پرروئی کردم محاسن آقا را‏‎ ‎‏بوسیدم. آمدیم بیرون، دیگر من اصلا عرش را سیر می کردم یک جوری‏‎ ‎‏بودم. این جور نزدیک به امام و این جور یک امام خسته را [شاد کردم]،‏‎ ‎‏حسابش را بکنید. ‏

‏امام سال 67 بالاخره قطعنامه را پذیرفته بود. خوشحال شدیم که‏‎ ‎‏بالاخره امام یک لحظه ای شادمان شد. داشتیم با آقای دعایی می آمدیم که‏‎ ‎‏یک کسی دوید و گفت: حاج آقا بایستید. [وقتی]آمدیم بیرون، سینه به‏‎ ‎‏سینه شدیم با سید احمد، نشستیم یک چایی خوردیم بعد گفت: آقای‏‎ ‎‏گل آقا شنیدم امام ما را خنداندی، شادمانش کردی خدا دلت را شادمان‏‎ ‎‏کند؛ می دانی امام مدت هاست نمی خندیدند. گفتم: من فدای امام بشوم،‏‎ ‎‏من حاضرم قلبم را پاره پاره کنم، بریزم پاش یک لبخند ایشان بزند. ‏

‏داشتیم می آمدیم یک کسی دوید یک چیزی زیر گوش آقای دعایی‏‎ ‎‏گفت، ایشان گفت: دو تا، و آن شخص رفت. آمدیم پایین. گفتم: چه‏‎ ‎‏اتفاقی افتاد؟ گفت که حضرت امام می خواهند خانواده تو را ببینند؛‏‎ ‎‏پرسیدند چند نفرند؟ گفتم: دو نفر. چون می دانم تو یک دختر داری.‏‎ ‎‏گفتم این دیگر خیلی صله بزرگی است. ‏


کتابخاطرات کیومرث صابری (گل آقا)صفحه 17
‏آمدیم خانه، به خانممان گفتیم که شما برای دست بوسی امام‏‎ ‎‏می روید. آن را هم آقای دعایی آمد خانم ما و دخترم را برداشت برد. این‏‎ ‎‏اولین برخورد نزدیک خانمم با امام بود که رفتند دست بوسی کردند و‏‎ ‎‏آمدند دخترم و خانمم، می گفتند ما همین جور که دیدیم فقط گریه‏‎ ‎‏می کردیم هیچ کار دیگری نمی توانستیم بکنیم. من از خانمم پرسیدم امام‏‎ ‎‏را چه جوری دیدی؟ دیدم سکوت کرد. گفتم اینجا من هستم و تو‏‎ ‎‏هستی و خدا، و حتی بچه مان نیست. خیلی هم برای من سخت است‏‎ ‎‏این را به خانمم بگویم، امام انگار رفتنی است. چرا این مسئولین‏‎ ‎‏نمی فهمند، حال مزاجی امام خوب نبود. گفت اتفاقا من هم همین را‏‎ ‎‏می خواستم بگویم. ‏

‏یک هفته طول کشید تا ما زن و شوهر این را توانستیم به هم بگوییم.‏‎ ‎‏گفت من ولی نخواستم به دل خودم بد بیاورم. گفتم: در نماز شبت برای‏‎ ‎‏امام دعا کن. خانمم خیلی متشرع تر از من است. گفتم: ما دیگر کسی را‏‎ ‎‏نداریم. خدا به این مسئولین ما یک شعوری بدهد که فرسوده اش نکنند.‏‎ ‎‏که امام بعد از مدتی رفت. حاج احمد را هم در جماران بعد از ارتحال‏‎ ‎‏امام دیدم، دیگر هم ندیدم چون اصلا خوشم نمی آید بروم جلو. گاهی‏‎ ‎‏اوقات که کاری داشت توسط آقای دعایی، حاج احمد پیغام می داد. بعد‏‎ ‎‏از اینکه امام رفت، من دیدم ای داد بیداد. ما هر چه سؤال کردیم، گفت‏‎ ‎‏امام امروز خوشحال بود آن را خواند، خوشحال شد این را خواند، همان‏‎ ‎‏دو کلمه حرف حساب را، و سید احمد هم می گوید که هر وقت امام‏‎ ‎‏نمی تواند چیزی را بخواند خانمم می رود برای او می خواند، چرا‏‎ ‎

کتابخاطرات کیومرث صابری (گل آقا)صفحه 18
‏نمی روی از خانمم اطلاعات بگیری؟ ما همان موقع یک یادداشت‏‎ ‎‏نوشتیم که خانم، سید احمد این جوری می گوید که ایشان هم آن‏‎ ‎‏دست خط کوتاه را نوشتند که من چندین بار برای امام دو کلمه حرف‏‎ ‎‏حسابت را خواندم ولی الآن در حالت روحی [مناسب] نیستم که بتوانم‏‎ ‎‏حرف بزنم. فقط همین قدر چند بار از لفظ خودشان شنیدم که برای‏‎ ‎‏ایشان وقتی خواندم گفته اند قوی است. گفتم: خب این دیگر برای ما‏‎ ‎‏کافی است که در این مملکت طنز بنویسیم، حجت شرعی ما هم تمام‏‎ ‎‏بشود. از سال 63 هم می نویسیم که بعدا هم آقای خامنه ای بزرگواری‏‎ ‎‏کردند و متنی را برای ما نوشتند. ‏

‏من در مورد امام یکی، دو تا نوشته دارم که بعضی از مطالب آن‏‎ ‎‏پوستر شد، بعضی ها پرده شد. امام که مرحوم شدند، من دو مقاله در‏‎ ‎‏اطلاعات 13 و 14 خرداد نوشتم، همین روزها. یکی را سید احمد پرده‏‎ ‎‏کردند در ورودی جماران گذاشتند من وقتی برای تسلیت سید احمد‏‎ ‎‏می رفتم، دیدم این را پرده کردند زدند آنجا. من دیدم تسلیت می گویند،‏‎ ‎‏ما یک اصطلاحی داریم که می گوییم تبریک و تسلیت، برای شهدا این را‏‎ ‎‏می گوییم. دیدم برای امام این جور نمی شود گفت، تبریک که نمی شود‏‎ ‎‏گفت، تسلیت هم که نمی شود گفت، تبریک و تسلیت هم نمی شود‏‎ ‎‏گفت. من چه کار کنم خدایا به من کمک کن حالا به اندازه همان دو‏‎ ‎‏کلمه حرف حساب می خواهم چیز بنویسم. یک شب را کار کردم. برای‏‎ ‎‏این حرف حساب ها که می بینید من 3 ـ 4 ساعت کار می کنم؛ فکر نکنید‏‎ ‎‏همین جور می نویسم، روی یک کلمه اش ساعت ها وقت باید صرف‏‎ ‎

کتابخاطرات کیومرث صابری (گل آقا)صفحه 19
‏بشود. مقاله را این جوری تمام کردم: عروج تو یا حضور تو در کنگره‏‎ ‎‏عرش بر افلاکیان مبارک باد. یعنی تو در کنگره عرش بر افلاکیان، حالا‏‎ ‎‏آنجا تسلیت نمی شود گفت [ولی] می شود گفت مبارک باد. امام مرحوم‏‎ ‎‏شده است من تبریک گفتم سید احمدآقا خوش ذوقی کرد و این را پرده‏‎ ‎‏کرد، زد در مدخل جماران. اما تم مقاله نشان می داد که به هر حال ما‏‎ ‎‏لیاقت کار را زیاد نداشتیم تو آنجایی بودی و رفتی. روز 14 خرداد آقای‏‎ ‎‏خامنه ای زنگ زدند. بعد از اینکه ایشان رهبر شدند من نمی دانم کجا‏‎ ‎‏رفته بودم، در این جور مواقع من خیلی غمگین هستم نمی توانم کسی را‏‎ ‎‏ببینم. آمدم خانه، گفتند از دفتر آقای خامنه ای ده بار زنگ زدند که با تو‏‎ ‎‏کار دارند. زنگ زدند، گفتند آقا می گویند بیا کارت دارم. رفتم آنجا. این‏‎ ‎‏داستان من و آقا است که گفتند تو برگرد به بیت من که من یک هفته‏‎ ‎‏ماندم تا تبریکاتی که به ایشان گفته بودند تنظیم کردم. بعد دیدم جای من‏‎ ‎‏آنجا نیست، به آقا گفتم اجازه بدهید من بروم تا بعد (من هنوز ارتباطم را‏‎ ‎‏با آقا دارم) گفت من دیروز خواندم خیلی قشنگ نوشته بودی‏‎ ‎‏نمی خواهی برای ما بنویسی؟ چیز های دیگر بخوانی. [گفتم:] چرا نوشتم.‏‎ ‎‏گفت: بده. من گفتم: نوشتم توی جیبم هست. گفت: بده. من گفتم‏‎ ‎‏نمی توانی بخوانی (من این قدر خط می زنم یک مطلب را که جز من‏‎ ‎‏کسی نمی تواند بخواند، این جوری، بعد پاکنویس)، گفتم آقا نمی توانی‏‎ ‎‏بخوانی. گفت که من از سال 60 دارم نوشته هات را می خوانم، چطور‏‎ ‎‏نمی توانم بخوانم بده. من گفتم: آقا بگذار من بخوانم، گفت: بده. من،‏‎ ‎‏دادم (خب پیام های ایشان را من نوشته بودم) عینک زدند و شروع کردند‏‎ ‎
کتابخاطرات کیومرث صابری (گل آقا)صفحه 20
‏به خواندن، همان هم این قدر بود، شروع کردند به گریستن. یعنی نه‏‎ ‎‏آن جور، بخار در عینکشان کشید و پاک کردند، عینکی ها می دانند‏‎ ‎‏گریه ات بگیرد چی می شود، نمی توانی دیگر جایی را ببینی. گفتند که این‏‎ ‎‏3 ـ 4 سطر آخر را بردار. گفتم چرا؟ گفت چون مربوط به من است.‏‎ ‎‏گفتم: برنمی دارم، گفت که اِ من می گویم بردار. گفتم: آقا شما اگر به‏‎ ‎‏عنوان رهبر به من تکلیف شرعی بکنید من مرتکب گناه می شوم‏‎ ‎‏حرف تان را گوش نخواهم کرد، من خواهش می کنم به من تکلیف نکنید‏‎ ‎‏الان، من باید این را چاپ کنم. گفت: اِ آخر همه می دانند که تو با من‏‎ ‎‏نزدیکی این جور نوشتی. گفتم این جور نوشتن قطعا تأثیر دارد و من‏‎ ‎‏تکلیف دارم به عنوان یک روشنفکر فوکل کراواتی که به نام امام‏‎ ‎‏کراواتش را باز کرده بیعت با شما بکنم بیعت من با امام بیعت خالص‏‎ ‎‏بود و باید هم اعلام کنم و الا برای ما ریش تراشیده ها، ضد انقلاب خیلی‏‎ ‎‏برنامه دارد. گفت: دیگر خودت می دانی، که آن متن چاپ شد. بعد آقای‏‎ ‎‏دعایی آن جمله ای را که می خواست حذف کند زیر عکس زد که به‏‎ ‎‏تیراژ تمام کسانی که می رفتند بهشت زهرا آن روز توزیع شد. یک جناس‏‎ ‎‏ادبی بسیار زیبایی این دارد که غروب خورشید عدالت تسلیت و طلوع‏‎ ‎‏ستاره رهبری فلان مبارک باد. یعنی غروب خورشید، طلوع، ستاره،‏‎ ‎‏تسلیت، تبریک، یک چیز بسیار به هم مربوط منسجم ادبی است که‏‎ ‎‏خیلی آقای خامنه ای این را پسندید، ولی گفت به اعتبار اینکه این مربوط‏‎ ‎‏به من است و من این را خوانده ام الآن علی القاعده باید اجازه ندهم چاپ‏‎ ‎‏شود. گفتم: من به حرف تان گوش نخواهم کرد آقا. خواهش می کنم به‏‎ ‎
کتابخاطرات کیومرث صابری (گل آقا)صفحه 21
‏من تکلیف نکن. گفت: چیز بسیار قشنگی است ولی خواهش می کنم‏‎ ‎‏چاپ نکن. گفتم: من باید چاپ کنم. ... کردیم و من هم چاپ کردم و‏‎ ‎‏گوش به حرف آقا هم ندادم و چقدر خوب شد گوش ندادم. ‏

‏آخرین نکته اینکه دو تا رهبر، دو تا کتاب دارند یکی حضرت امامند‏‎ ‎‏که اسم کتابشان «صحیفه نور» است. یکی کتاب ایشان است، اسم شان‏‎ ‎‏«حدیث ولایت» است که این افتخار را نیز من در تاریخ داشتم هم آن‏‎ ‎‏صحیفه نور را من اسم گذاشتم، هم این حدیث ولایت را. داستانش هم‏‎ ‎‏این است که وزارت ارشاد یک مسابقه گذاشت هفتصد اسم آمد پنج تا‏‎ ‎‏را انتخاب کردیم، آقای میرمحمدی داد به آقای خامنه ای، روی همه آنها‏‎ ‎‏خط کشید. میرمحمدی نوشت آقای خامنه ای هیچ کدام از این اسم ها را‏‎ ‎‏نپسندیدند. من رفتم خانه سر نماز صبح گفتم خدایا من برای این امام‏‎ ‎‏هیچ کاری نتوانم بکنم (داستان مال زمان حیات خودشان است) که بعد‏‎ ‎‏از نماز صبح این صحیفه نور یاد من آمد که سه تا اسم به آقای خامنه ای‏‎ ‎‏دادم؛ دو تا از آنهایی که مردم داده بودند، یکی، صحیفه نور [هم] که‏‎ ‎‏ضربدر زده بودند و میرمحمدی نوشته بودند که آقا گفتند فقط صحیفه‏‎ ‎‏نور. گفتم الحمدلله. با خود آقا نشستیم آن مقدمه صحیفه نور را نوشتیم‏‎ ‎‏که من دست خط آقا را با دست چپ دارم که کل اسناد و مدارک را ندادم‏‎ ‎‏تا به حال. پیش خودشان رفتم به من گفت چرا به اینها نمی دهی؟ گفتم:‏‎ ‎‏این جزء باقیات صالحات من است، شاید بخواهم بگذارم لای کفن،‏‎ ‎‏نمی دهم به هیچ کس، به هر حال یک روزی شاید بدهم. ‏


کتابخاطرات کیومرث صابری (گل آقا)صفحه 22
‏در روز 15 خرداد هم یک مقاله در اطلاعات چاپ شد که یک بار‏‎ ‎‏دیگر تجدید بیعت با امام کردم که امام، ما بی دل بودیم، ما بی پدر بودیم،‏‎ ‎‏ما یتیم بودیم الآن اصطلاحات چیز دیگری است من می گویم کار می کنم‏‎ ‎‏روی کلمات، این است و خوشبختانه خوب شد 14 خرداد ایشان آمد‏‎ ‎‏جای امام. به هر حال غم ما بر طرف شد غم و اندوه رفتن ایشان را‏‎ ‎‏داشتیم و شادمانی آمدن ایشان. ‏

‏ راجع به دیداری که با شهید رجایی در قم داشتید، یادتان می آید‏‎ ‎‏چه اتفاقی افتاد؟ ‏

<‏ اصلا دیداری نبود. آقای رجایی گزارش دادند، امام سخن گفتند‏‎ ‎‏در باب دانش آموزان، برای فرزندان خودش پیام دادند بحث دیگری‏‎ ‎‏نشد ولی یک درس عملی گرفتیم که انقلاب آنجاست که مردم کوچه در‏‎ ‎‏آن هستند. ای آقایان مقامات مواظب باشید که آنجا اصل قضیه است‏‎ ‎‏حالا هر کس گیرنده داشت گرفت آنجا، مدیرکلانی هستند که اصلا از‏‎ ‎‏کل انقلاب حذف شدند. این سال 58 است. ‏

‎ ‎‏از زمان مشاورت شهید رجایی نکته ای از تذکرات امام به یاد‏‎ ‎‏دارید؟ ‏

<‏ یک روز رفتیم خدمت حضرت امام، رجایی بود و دیگران هم‏‎ ‎‏بودند، بعید می دانم بیشتر از 2 ـ 3 نفر بوده باشیم. از اتاق حضرت امام‏‎ ‎‏که بیرون آمدیم (حالا ممکن است شما به من بگویید خاطره را بگو یک‏‎ ‎‏آدمی که خیلی کوچک یک گوشه فقط برای خودش ایستاده هیچ چیزی‏‎ ‎‏هم نشنیده الا اینکه فقط امام را نگاه کرده است و به دوربین هم گفته‏‎ ‎

کتابخاطرات کیومرث صابری (گل آقا)صفحه 23
‏است خواهش می کنم من را نگیر همین جور برای خودش، دیگر‏‎ ‎‏نفهمیده،... گفت پاشید برویم آقا چی شد! یک چنین حالتی) من آمدم‏‎ ‎‏دیدم یکی از استانداران ما در اتاق انتظار نشسته است برود پیش امام.‏‎ ‎‏احتمال می دهم آقای ابراهیمی باشد که الآن [مدیر] مترو است. البته همان‏‎ ‎‏موقع ایشان کاندیدای وزارت هم بودند یعنی از کسانی بودند که قبای‏‎ ‎‏وزارت برای شان دیده می شد (شاید وزارت نفت). من که آمدم ایشان با‏‎ ‎‏آقای رجایی سلام علیک کرد. آمدیم بیرون گفتم: آقای رجایی استاندار‏‎ ‎‏ما اینجا چه کار می کند. گفت آمده است لابد یک گزارش بدهد. منطقه‏‎ ‎‏جنگ ایلام، آن طرف ها بودند (اگر من دقیق باشم) گفتم: اصلا برای من‏‎ ‎‏هیچ قضیه روشن نیست. من از مشاورین نزدیک و رفیق آقای رجایی‏‎ ‎‏بودم بر خلاف بهزاد نبوی که جلوی دوربین بود [و] هنوز هم به خاطر‏‎ ‎‏آن لحظات دارد جفا می بیند، گفتم: آقا ما نخست وزیر هستیم استاندار از‏‎ ‎‏آنجا پا شود این همه راه را بکوبد بیاید برود گزارشش را بدهد به امام،‏‎ ‎‏امام امت، چرا؟ مگر ما مهندس بازرگان هستیم که امام به ما اعتماد‏‎ ‎‏نداشته باشد. همین جور که با ماشین می آمدیم آقای رجایی یواش یواش‏‎ ‎‏متوجه نکته شدند. گفت: راست می گویی صابری، من چه کار کنم؟‏‎ ‎‏گفتم: تو در اسرع وقت پیش امام بروی و بگویی آقا اگر شما به ما‏‎ ‎‏اعتماد نداری، خب به ما بگو. اگر گزارش می خواهی [استاندار] آن باید‏‎ ‎‏به من گزارش بدهد، یعنی به وزیر کشورش بدهد. من هم بیایم به شما‏‎ ‎‏بدهم. ما که به شما دروغ نمی گوییم، این نمی شود، آقا همین جور بروند‏‎ ‎‏پیش امام گزارش بدهند. ممکن است حواس امام پرت شود. ‏


کتابخاطرات کیومرث صابری (گل آقا)صفحه 24
‏آقای رجایی در اولین ملاقات خدمت امام رفت. آمد دیدم شاد و‏‎ ‎‏شنگول. عادت هم داشت ـ خدا رحمتش کندـ در اتاقم آمد، دستم را‏‎ ‎‏فشار می داد، من از فشارش می فهمیدم خوشحال است یا بدحال است یا‏‎ ‎‏عصبانی است. گفت خوب شد؟ گفت: من رفتم خدمت امام،‏‎ ‎‏گزارش های فلان را دادم. بعد گفتم: آقا این استاندار ما آن روز آمد اینجا،‏‎ ‎‏من دیدم مشاور من هم این را گفته است. گفت: [امام] «مشاور تو درست‏‎ ‎‏گفته است. استاندار نباید گزارش بدهد، استاندار باید همان کاری را‏‎ ‎‏بکند که تو گفتی و من هم به تو اعتماد دارم، اما آقای رجایی ارتباط من‏‎ ‎‏را با مردم قطع نکن، من باید با مردم ارتباط داشته باشم نه استاندار، کمتر‏‎ ‎‏از استاندار، اما در مورد مسائل دولت مطمئن باش که اگر گزارش منفی‏‎ ‎‏به من برسد من اولین کسی که از او سؤال می کنم شمایید.» گفتم: خدا را‏‎ ‎‏شکر و ترس ما ریخت. ‏

‏ ‏

‎ ‎

کتابخاطرات کیومرث صابری (گل آقا)صفحه 25

  • . همسر مرحوم حاج سید احمد خمینی.