فصل دوم

غذای پیرمرد

‏یادم است وقتی کوچک بودم، روزی ما سر سفرۀ ناهار بودیم که پیرمردی برای‏‎ ‎‏باغچۀ منزل خاک آورد. امام گفتند: این پیرمرد ناهار نخورده؛ و چون غذای‏‎ ‎‏اضافی نداشتیم، ایشان بشقابی از سفره برداشتند، اول خودشان چند قاشق از‏‎ ‎‏غذایشان را در این بشقاب ریختند و بعد به ما گفتند: بیایید هر کدام چند قاشق از‏‎ ‎‏غذای خودتان را در این بشقاب بریزید تا غذای یک نفر بشود. به این ترتیب‏‎ ‎‏غذای آن پیرمرد را با قدری نان تهیه کردیم. در عالم بچگی آنقدر از این کار‏‎ ‎‏خوشم آمد که نهایت نداشت.‏‎[1]‎

‎ ‎

‎ ‎

کتابپدر مهربانصفحه 117

  • . فریده مصطفوی.