فصل دوم

دلجویی

‏امام در بعدازظهر یک روز تابستانی در نجف زیر نورگیر سرداب خوابیده بودند و‏‎ ‎‏من که در آن زمان حدود پنج ـ شش سال سن داشتم با کبریتی که در دست‏‎ ‎‏داشتم مشغول بازی بودم. ناگهان کبریت از دست من بر روی آقا افتاد و ایشان را‏‎ ‎‏از خواب بیدار کرد. من از این اتفاق بسیار ترسیده بودم و در گوشۀ حیاط ایستاده‏‎ ‎‏و بغض کرده بودم. اما امام اصلاً به روی من نیاوردند و آمدند بالا، مرا صدا زدند و از‏‎ ‎‏من دلجویی کردند و مرا از آن ترس بیرون آوردند.‏‎[1]‎

‎ ‎

‎ ‎

کتابپدر مهربانصفحه 101

  • . حجت الاسلام و المسلمین سید حسن خمینی.