فصل دوم

خدا باید قبول کند

‏در سال 1342 که آقا به قیطریه تبعید شده بودند، ما برای دیدن ایشان به منزل‏‎ ‎‏حاج آقا روغنی رفتیم. موقع نماز مغرب و عشا بلند شدیم که وضو بگیریم. خیلی‏‎ ‎‏شلوغ بود، من هم چون از همه کوچکتر بودم، گذاشتند اول بزرگترها وضو‏‎ ‎‏بگیرند، من تا وضو گرفتم و پشت سر آقا ایستادم نماز آقا شروع شده بود. خانمی‏‎ ‎‏که اقتدا نکرده بود، گفت: دختر جان نمازت را شروع نکن آقا به سجده هستند،‏‎ ‎‏شما دیگر از این نماز گذشتی، نماز مغرب را فُرادا بخوان. من گوش نکردم، نماز را‏‎ ‎‏خواندم ولی گریه هم می کردم. فاصله ما با آقا کم بود، چند ردیف مردانه بودند و‏‎ ‎‏چند نفر هم خانمها بودند، سلام نماز را که دادند، خانمها گفتند: تو چرا گریه‏‎ ‎‏می کنی؟ گفتم: من به سجده رسیدم. گفتند: خوب نمازت صحیح نیست، دوباره‏‎ ‎‏بخوان. با این حرف اشک و آه من بالا رفت. آقا از سر نماز به طرف خانمها‏‎ ‎‏برگشتند و گفتند: مریم جان چرا گریه می کنی؟ گفتم: من به سجدۀ شما رسیدم.‏‎ ‎‏گفتند: بیا اینجا برای تو توضیح بدهم که نماز تو صحیح نیست، وقتی من به‏‎ ‎‏سجده رفتم، شما دیگر نباید اقتدا کنی و باید نمازت را فُرادا بخوانی. من‏‎ ‎‏چسبیدم به عبای آقا و گریه کردم که آقا این نماز باید قبول باشد. گفتند: چرا باید‏‎ ‎‏قبول باشد؟ من که نمی توانم بگویم، خداوند باید قبول کند. با گریه گفتم که من‏‎ ‎‏این چیزها را نمی دانم، نماز من باید پشت سر شما قبول باشد. گفتند: باشد‏‎ ‎‏بسیار خوب، اگر قرار باشد من قبول بکنم، قبولش می کنم، ولی به یک شرط.‏‎ ‎‏گفتم: باشد. گفتند: به این شرط قبول می کنم که یک سه رکعتی فُرادا بخوانی،‏‎ ‎‏من صبر کنم و بعد نماز عشا را می خوانم، که تو به آن نماز برسی. ایشان ایستادند‏‎ ‎‏و تماشا کردند که من این سه رکعت را بخوانم و ایشان به خاطر یک بچه، نماز‏

کتابپدر مهربانصفحه 81
‏خودشان را به عقب انداختند.‏‎[1]‎

‏ ‏

‎ ‎

کتابپدر مهربانصفحه 82

  • . مریم کشاورز.