فصل اول

رفع خستگی

‏این خاطره مربوط به سی و چند سال پیش است. وقتی در قم، مردم در روزهای‏‎ ‎‏بخصوصی مشتاق بودند که خدمت حضرت امام برسند و دست ایشان را به‏‎ ‎‏عنوان تبرک ببوسند، گاهی یکی دو ساعت طول می کشید و از مردم‏‎ ‎‏خواهش می کردند که آقا به دلیل خستگی یک چند لحظه ای استراحت بکنند،‏‎ ‎‏باز دو مرتبه در را باز می کنند که شما ملاقات کنید. مردم هم می پذیرفتند. در‏‎ ‎‏اتاق را که می بستند، آقا از شدت خستگی روی فرش می خوابیدند، حدوداً به‏‎ ‎‏مدت پنج دقیقه استراحت می کردند که دوباره برخیزند و به احساسات مردم‏‎ ‎‏جواب بدهند، در همان موقع نیز نوۀ بزرگ ایشان (حسین آقا) که سه یا چهار‏‎ ‎‏ساله بود در این اتاق بازی می کرد، می دوید و می آمد روی سینه آقا می نشست. با‏‎ ‎‏محاسن آقا بازی می کرد و بالا و پایین می پرید هرچه می گفتند که آقا خسته‏‎ ‎‏هستند، بلند شو. گوش نمی کرد و آقا هم اجازه نمی دادند به او چیزی گفته شود و‏‎ ‎‏با روی خوش با این بچه بازی می کردند و می گفتند: این خستگی را از تن من به‏‎ ‎‏در می کند.‏‎[1]‎

‏ ‏

‎ ‎

کتابپدر مهربانصفحه 59

  • )) مریم کشاورز.