فصل اول

تو بُردی

‏وقتی علی نزد امام می رفت، امام عینک و ساعت و خودکار و این چیزها را بر‏‎ ‎‏می داشتند و پنهان می کردند، یک روز علی غیرمنتظره وارد اتاق امام شد و آقا‏‎ ‎‏هم در عمل انجام شده قرار گرفته بود. علی تا رسید، فوری گفت: آقا عینک را به‏‎ ‎‏من بدهید. آقا هم دادند، می خواست به چشمش بزند، آقا گفت: ببین من پیر‏‎ ‎‏هستم و تو بچه هستی، عینک من را به چشم خودت نزن، چشمت خراب‏‎ ‎‏می شود و خلاصه با یک زبانی از او عینک را گرفتند. سپس ساعت را گرفت و‏‎ ‎‏شروع کرد به تکان دادن. دوباره آقا گفتند: این زنجیر دارد، یک مرتبه به چشمت‏‎ ‎‏می خورد و آن را هم گرفتند، خودکار را هم یک طور دیگری از او گرفتند، علی‏‎ ‎‏مقداری ایستاد و دید نمی شود. کمی صبر کرد و گفت: بیا با هم بازی کنیم، من‏‎ ‎‏امام می شوم و تو علی بشو. گفتند: باشد. علی گفت: پس حالا بلند شو، اول باید‏‎ ‎‏من جای امام بنشینم و شما جای علی بنشینید، آقا بلند شدند و رفتند آن طرف‏‎ ‎‏نشستند و علی آمد این طرف نشست. این وسایل را یکی یکی برداشت که بازی‏‎ ‎‏کند، آقا هم می خواستند اینها را از او بگیرند و از دستش دور کنند. علی گفت:‏‎ ‎‏بچه دست به چیزهای بزرگترها نمی زند. امام گفتند: خیلی خوب. علی عینک را‏‎ ‎‏برداشت روی چشمش گذاشت. تا ساعت را برداشت، آقا آمدند چیزی بگویند،‏‎ ‎‏گفت: بچه دست به چیزهای بزرگتر نمی زند، پدر جان برای تو خطر است. همان‏

کتابپدر مهربانصفحه 58
‏حرفی که امام به او زده بودند. آقا خندیدند و گفتند: خیلی خوب تو بُردی. وقتی‏‎ ‎‏من وارد اتاق شدم، آقا گفتند: بیا ببین پسرت دارد چه کار می کند.‏‎[1]‎

‏ ‏

‎ ‎

کتابپدر مهربانصفحه 59

  • )) فاطمه طباطبایی.