فصل اول

من امام می شوم

‏یک شبی نشسته بودیم که علی گفت: من امام می شوم. گفتیم: خوب. گفت: پس‏‎ ‎‏حالا من امام شده ام و نشست روی نیمکتی که حضرت امام نشسته بودند و‏‎ ‎‏سرش را زیر انداخت و شروع کرد چشمهایش را به هم زدن، این برای ما خیلی‏‎ ‎‏شیرین بود، چون امام گاهی اوقات چشمهایش را خیلی تند به هم می زدند. بعد‏‎ ‎‏علی متوجه شد مثل اینکه یک قسمت کار ناقص است، رو کرد به امام و گفت: شما‏‎ ‎‏مردم بشوید. آقا گفتند: خیلی خوب. علی رو کرد به مردم (امام) و گفت: بگو. آقا‏‎ ‎‏گفت: چه بگویم؟ گفت: مردم می گویند، خدایا خدایا تا انقلاب مهدی خمینی را‏‎ ‎‏نگه دار، تو این را بگو، آقا گفتند: خدایا خدایا تا انقلاب مهدی... هنوز تمام نگفته‏‎ ‎‏بودند که علی گفت: نه دستتان را بالا بیاور و تکان بده. امام دوباره دستشان را بالا‏‎ ‎‏آوردند و تکان دادند و گفتند: خدایا، خدایا تا انقلاب مهدی، علی کوچولوی ما را‏‎ ‎‏نگه دار. علی گفت: نه مردم این را نمی گویند، مردم می گویند خمینی را نگه دار.‏‎ ‎‏آقا گفتند: خوب من این را می گویم، گفت: نه مردم این را نمی گویند. آقا گفت: من‏‎ ‎‏می گویم علی کوچولو. علی اوقاتش تلخ شد، قهر کرد که چرا آقا حرف او را گوش‏

کتابپدر مهربانصفحه 56
‏نمی کند. امام گفتند: خیلی خوب می گویم، امام او را بوس کردند و گفتند خیلی‏‎ ‎‏خوب تا انقلاب مهدی ... مثل اینکه آقا از خودشان هم رودربایستی داشتند که‏‎ ‎‏بخواهند نقش بازی کنند و این جمله را بگویند، بالاخره امام را مجبور کرد که‏‎ ‎‏مردم بشوند و دستشان را بلند کنند و شعار بدهند.‏‎[1]‎

‏ ‏

‎ ‎

کتابپدر مهربانصفحه 57

  • . فاطمه طباطبایی.