فصل اول

این مال پیرهاست

‏یک روز من پهلوی آقا رفتم و ساعتشان را برداشتم. یکجور صحبت کردند‏‎ ‎‏و ساعت را از من گرفتند که من ناراحت نشوم. بعد دوباره رفتم عصایشان‏‎ ‎‏را برداشتم، باز یکجوری گفتند که من ناراحت نشوم. گفتند: بچه، این‏

کتابپدر مهربانصفحه 54
‏مال پیرهاست، بَرش ندار و یا: هر وقت خواستی، ساعت را ببین و بده و الاّ اگر‏‎ ‎‏بشکنی دیگر ساعت نداریم. بعد، فردا دوباره آمدم و گفتم: من آقا، شما علی.‏‎ ‎‏گفتند: خیلی خوب. گفتم: از جایت بلند شو برو رو زمین بنشین و من آمدم سر‏‎ ‎‏جایشان نشستم. بعدش همان جور که آقا گفته بود عینک و ساعت را از ایشان‏‎ ‎‏گرفتم، ساعت را بستم و عینک را به چشمم زدم. آقا از این کار من خیلی‏‎ ‎‏خندیدند.‏‎[1]‎

‏ ‏

‎ ‎

کتابپدر مهربانصفحه 55

  • )) سید علی خمینی.