یک روز در حیاط راه می رفتیم، گربه ای در آنجا می چرخید، هنوز با گربه دوست نشده بودم، اما آقا بهش غذا می داد. رفت و آمد گربه دیگر خیلی زیاد شد. بعد، هر موقع ما می آمدیم سریع می دوید، می آمد و با ما راه می رفت. دیگر با ما دوست شده بود. اگر ما محلش نمی گذاشتیم، جلویمان می آمد و دوباره عقب می رفت خیلی با مزه بود. یک روز که کول من بود، تا حاج عیسی را دید (حاج عیسی اذیتش می کرد) یک پنجول پشت من زد و رفت. ننه صغری که آنجا بود به حاج عیسی گفت: گربه را از اینجا ببرید. بعد که آقا شنید گربه را برده اند، خیلی ناراحت شدند؛ آقا خیلی بهش غذا می دادند، اکثر گوشتهای غذایشان را به آن می دادند.
کتابپدر مهربانصفحه 54