فصل اول

مراقبت تا بهبودی کامل

‏من دوازده ساله بودم، که یک روز تب کردم. شوهر خاله ام که دکتر بود، عصر‏‎ ‎‏همان روز به منزل ما آمدند، آقا صدا کردند: فریده بیا آقای دکتر آمدند تو را‏‎ ‎‏ببینند. همه فکر می کردند این یک سرماخوردگی است، هیچ آثاری هم پیدا نبود‏‎ ‎‏و من فقط تب کرده بودم. دکتر تا من را دید گفت: این باد سرخ است و بیماری‏‎ ‎‏خطرناکی است و باید حتماً معالجه بشود. بعد از نماز مغرب و عشا که دکتر نسخه‏‎ ‎‏را نوشت، آقا خودشان لباس پوشیدند و رفتند، دارو را تهیه نمودند. دکتر گفت:‏‎ ‎‏من پرستاری را که در بیمارستان آشناست می فرستم و باید هر دو ساعت یک بار‏‎ ‎‏آمپول تزریق بکند وگرنه ممکن است این بیماری عواقب سوئی داشته باشد. من‏‎ ‎‏آن موقع یادم هست که آقا مراقبت از من را به عهده خانم یا زنها نگذاشتند و مرا‏‎ ‎‏پیش خودشان آوردند و ساعت شماطه دار گذاشته بودند و هر دو ساعت ما را صدا‏‎ ‎‏می کردند. من تمام صورتم پر از تاول شده بود. دکتر گفته بود: اگر دست بزند و این‏‎ ‎‏تاولها را بکَند تمام صورتش لک می شود. آقا آنقدر مقید بودند که من دست به‏‎ ‎‏صورتم نزنم که این لکها به صورت من بماند. همیشه به من می گفتند: دستت‏‎ ‎‏پایین باشد، دستت بالا نرود. تاولها می خارید، می سوخت و خیلی کلافه ام‏

کتابپدر مهربانصفحه 44
‏می کرد، ولی ایشان مرتب به من تذکر می دادند که: دستت پایین باشد، خودت را‏‎ ‎‏از بین می بری، مواظب باش. حدود چهل روز من زیر نظر مستقیم ایشان بودم، تا‏‎ ‎‏بهبودی کامل پیدا کردم.‏‎[1]‎

‏ ‏

‎ ‎

کتابپدر مهربانصفحه 45

  • )) فریده مصطفوی.