فصل اول

نگران بودم

‏وقتی امام (پس از بازگشت به ایران) به قم تشریف آوردند، بعد از مدتی که فراغت‏‎ ‎‏بیشتری پیدا کردند به باغچۀ مرحوم اشراقی می رفتند و آنجا استراحت‏‎ ‎‏می کردند. یک روز من و حسن با هم در باغچه قدم می زدیم و امام هم از پشت‏‎ ‎‏پنجره ما را نگاه می کرد. ما با هم به ته باغچه رفتیم، در همین هنگام باران تندی‏‎ ‎‏شروع به باریدن گرفت و ما فرصت برگشتن را پیدا نکردیم و در گوشه ای از باغ در‏‎ ‎‏کنار جوی آب ایستادیم و یک تکه حلبی را روی سرمان گرفتیم تا خیس نشویم،‏‎ ‎‏بعد از حدود بیست دقیقه که باران متوقف شد به سَمت ساختمان برگشتیم، در‏‎ ‎‏راه دیدیم که امام همچنان پشت پنجره ایستاده اند و نگران ما هستند که خیس‏‎ ‎‏نشده باشیم و سرما نخوریم. وقتی وارد اتاق شدیم، امام فرمودند: شما خیس‏‎ ‎‏شدید؟ گفتیم: نه آقاجان، رفتیم کنار جوی و یک تکه حلبی روی سرمان گرفتیم‏‎ ‎‏که خیس نشویم، آقا فرمودند: من نگران شما بودم؛ و واقعاً هم در این مدت‏‎ ‎‏ایستاده بودند و منتظر برگشتن ما بودند.‏‎[1]‎

‏ ‏

‎ ‎

کتابپدر مهربانصفحه 43

  • )) رضا فراهانی.