فصل اول

دست محبت

‏یک روز ساعت چهار بعد از ظهر، آقای انصاری گفتند که این بچه های شهید را‏‎ ‎‏نزد امام ببرید. گفتم: آقا در حال استراحتند، باید ببینم آقا بیدار هستند یا نه.‏‎ ‎‏رفتم خدمت آقا، دیدم نشسته اند و قرآن می خوانند گفتم: آقاجان، دو نفر از‏‎ ‎‏فرزندان شهدا می خواهند خدمت شما بیایند. گفتند: بیاور. وقتی آنها را آوردم،‏‎ ‎‏امام قرآن را کنار گذاشتند و با یک دستشان این بچه را و با دست دیگرشان آن‏‎ ‎‏یکی را بغل گرفتند و هر دو را بوسیدند و دستی به سرشان کشیدند و فرمودند:‏‎ ‎‏یکی پانصد تومان به اینها بدهید.‏‎[1]‎


کتابپدر مهربانصفحه 27

‎ ‎

‎ ‎

کتابپدر مهربانصفحه 28

  • )) سید رحیم میریان.