فصل اول

گردنبند طلا

‏روزی، یک خانم ایتالیایی که شغلش معلمی و دینش مسیحیت بود، نامه ای‏‎ ‎‏آکنده از ابراز محبت و علاقه نسبت به امام و راه ایشان، همراه با یک گردنبند طلا‏‎ ‎‏برای ایشان فرستاده بود. وی متذکر شده بود که «این گردنبند را که یادگار آغاز‏‎ ‎‏ازدواجم است و به همین جهت آن را بسیار دوست دارم، به نشان علاقه و‏‎ ‎‏اشتیاقم نسبت به شما و راهتان تقدیم می کنم».‏

‏     مدتی آن را نگه داشتیم و بالاخره با تردید از اینکه امام آن را می پذیرند یا نه،‏‎ ‎‏همراه با ترجمۀ نامه خدمتشان بردیم. نامه به عرض ایشان رسید؛ گردنبند را نیز‏‎ ‎‏گرفتند و روی میزی که در کنارشان قرار داشت، گذاشتند.‏

‏     دو ـ سه روز بعد، دختر بچۀ دو یا سه ساله ای را آوردند که پدرش در جبهه‏‎ ‎‏مفقودالاثر شده بود. امام وقتی متوجه شدند، فرمودند: الآن بیاوریدش داخل.‏‎ ‎‏سپس او را روی زانوان خود نشاندند و صورت مبارکشان را به صورت بچه‏‎ ‎‏چسبانیده و دست بر سر او کشیدند. حالتی که نسبت به فرزندان خودشان هم از‏‎ ‎‏ایشان دیده نشده بود. مدتی به همین حالت، آهسته با آن دختر بچه سخن‏‎ ‎‏گفتند. با آنکه فاصلۀ ما با ایشان کمتر از یک و نیم متر بود، شنیدن حرفهای‏‎ ‎‏ایشان برای ما دشوار بود. بچه که افسرده بود، بالاخره در آغوش امام خندید و به‏‎ ‎‏دنبال آن، انگار امام هم احساس سبکی و انبساط خاطر کردند. آنگاه دیدیم که‏‎ ‎‏ایشان، همان گردنبندی را که آن خانم ایتالیایی فرستاده بود، برداشتند و بر‏‎ ‎‏گردن دختر بچه انداختند. دختر بچه در حالی که از خوشحالی در پوست خود‏

کتابپدر مهربانصفحه 25
‏نمی گنجید، از خدمت امام بیرون رفت.‏‎[1]‎

‏ ‏

‎ ‎

کتابپدر مهربانصفحه 26

  • )) حجت الاسلام والمسلمین محمدحسن رحیمیان؛ در سایه آفتاب؛ ص 149.