فصل اول

چرا دوربین نیاوردی؟

‏یکی از روزهایی که خدمت خانم حضرت امام رسیدیم، ایشان با لطفی که همیشه‏‎ ‎‏داشتند، گفتند که: ناهار پهلوی ما بمانید. آقا هم تشریف می آورند. چون هم ذوق‏‎ ‎‏دیدار آقا بود و هم در خدمت خانم بودن، رفتیم سر سفره و منتظر شدیم تا آقا‏‎ ‎‏تشریف بیاورند. من هیچ وقت در دیدار با آقا قادر به کنترل اشک ریختن خودم‏‎ ‎‏نبودم، مادرم همیشه مرا ملامت می کردند که با این گریه، باعث تکدر خاطر آقا‏

کتابپدر مهربانصفحه 18
‏می شوی. آقا به محض اینکه وارد اتاق شدند، من همین طور گریه کردم. آقا گفتند‏‎ ‎‏که مریم چرا اینقدر گریه می کنی؟ از شدت بغض نتوانستم به ایشان جواب بدهم.‏‎ ‎‏مادرم گفتند که گریه و زاری او برای این است که بچه ها را به دیدار شما بیاورد.‏‎ ‎‏ایشان دست از غذا کشیدند، گفتند: چرا بچه هایت را نیاوردی؟ من قادر به جواب‏‎ ‎‏دادن نبودم. مادر گفتند که آقا بچه ها مزاحم شما می شوند. گفتند: مثل اینکه گریه‏‎ ‎‏تو برای این بود که بچه ها بیایند، هیچ وقت فکر نکن که من کار دارم، یا اینکه بچه ها‏‎ ‎‏مزاحمتی ایجاد می کنند، بچه ها هر وقت خواستند من را ببینند، بیایند.‏

‏     شب که به خانه آمدم و به بچه ها گفتم آنها خیلی ذوق کردند. پسر بزرگم قرآنی‏‎ ‎‏را که دایی آنها از جبهه آورده بود برداشت و گفت که من این را باید بیاورم آقا امضا‏‎ ‎‏کند. مادر من برای آنها صحبت کرد که آقا وقت این کارها را ندارند، شما فقط به آنجا‏‎ ‎‏می روید و دست ایشان را می بوسید و می آیید. وقتی داخل اتاق امام رفتیم و بچه ها‏‎ ‎‏خدمت ایشان رسیدند، آقا با مهربانی آنها را در آغوش گرفتند و یک یک سؤال و‏‎ ‎‏جواب که مثلاً تو کلاس چندی؟ اسم معلمت چیست؟ چه کار می کنی؟ پسر بزرگ‏‎ ‎‏من با خجالت آن قرآن را به طرف آقا برد و گفت که آقا این را به عنوان یادگاری برای‏‎ ‎‏من امضا کنید. امام همراه با امضا کردن این قرآن، گفتند: همیشه یادت باشد که‏‎ ‎‏امضای آن را نگاه نکنی، درون آن را نگاه کنی و چیزهایی که در آن نوشته شده‏‎ ‎‏است، به خاطرت بسپاری. ایشان با علی محمد ـ که آن موقع پنج یا شش ساله بود ـ‏‎ ‎‏شروع به بازی و شوخی و خنده کردند و از همه مهمتر دختر را که خیلی عزیز‏‎ ‎‏می داشتند، با او به مزاح و شوخی و خنده پرداختند. بچه دیگر من ـ بهادر ـ مدرسه‏‎ ‎‏رفته بود و اجازه گرفته بود که من می خواهم به ملاقات امام بروم. مدیر آنها کتاب‏‎ ‎‏مفاتیحی که در مدرسه می خواندند، به او داده بود و گفته بود که این را بده به حضرت‏‎ ‎‏امام امضا نمایند و یک چیزی بنویسند. امام بعد از اینکه قرآن را امضا کردند، گفتند:‏‎ ‎‏آن چیست که زیر بغل شماست، گفت که آقا این مال مدیر مدرسۀ من است، گفتند‏

کتابپدر مهربانصفحه 19
‏که این را امضا بفرمایید، آقا گفتند: با اینکه این کار را نمی کنم، ولی چون تو آورده ای‏‎ ‎‏و پسری هستی که می خواهی هم به کارهای قرآن ادامه بدهی و هم به کارهای‏‎ ‎‏مفاتیح، من برای تو امضا می کنم که این را به مدیرت بدهی. سپس به من گفتند: چرا‏‎ ‎‏دوربین نیاوردی که با بچه ها عکسی بگیریم؟ گفتم: آقا شرمنده هستم، من فکر‏‎ ‎‏می کردم که همه این کارها باعث مزاحمت شما می شود.‏‎[1]‎

‏ ‏

‎ ‎

کتابپدر مهربانصفحه 20

  • )) مریم کشاورز.