فصل اول

در را قفل کنم؟

‏رابطه امام با علی خیلی جالب و شیرین بود. علی گاهی نیمه های شب بیدار می شد،‏‎ ‎‏می گفت: مامان صبح شده؟ آقا بلند شده؟ تمام فکرش این بود که پیش امام برود. با‏‎ ‎‏ما خیلی کاری نداشت، تا چشمش را باز می کرد، در را باز می کرد و می رفت.‏

‏     ‏‏بعد از ظهرها ما مقید بودیم که امام می خواهند بخوابند، کسی به آن طرف‏

کتابپدر مهربانصفحه 14
‏نرود. یک روز من خانه نبودم،  علی را گذاشته بودم پیش بتول خانم.‏‎[1]‎‏ عصر که‏‎ ‎‏آقا آمدند در حیاط قدم بزنند، گفتند: من که امروز بعد از ظهر نخوابیدم.‏‎ ‎‏گفتم: چرا؟ گفتند: داشت خوابم می برد که یک مرتبه در به هم خورد و علی آمد‏‎ ‎‏پیش من و شروع کرد به حرف زدن و بازی کردن، من هم با او حرف زدم و بازی‏‎ ‎‏کردم. بعد از مدتی منیره خانم آمد. تا علی صدای منیره خانم را شنید، قایم شد‏‎ ‎‏زیر لحاف و گفت: ننه آمده من را ببرد. به او گفتم تو برو این پیش من هست هر‏‎ ‎‏موقع دلش خواست می آید، سر ساعت هم که من می خواستم بیایم قدم بزنم،‏‎ ‎‏خوابید، و من هم آمده ام که قدم بزنم. من گفتم: شما از فردا در را  از داخل قفل‏‎ ‎‏کنید، گفتند: قفل کنم؟ گفتم: بله، گفتند: بچۀ من با یک امیدی بیاید پشت در،‏‎ ‎‏در اتاق من قفل باشد؟ این چه حرفی است که می زنی، اگر می خواهید، نگذارید‏‎ ‎‏بیاید.‏‎[2]‎

‏ ‏

‎ ‎

کتابپدر مهربانصفحه 15

  •  خدمه بیت امام.
  • )) فاطمه طباطبایی.