فصل اول

با او خندیدم

‏امام هنگامی که در نجف بودند، گاهی بیرون می رفتند و برمی گشتند و با یک‏‎ ‎‏ذوق و شوقی می گفتند: یک بچه ای را دیدم که این جوری بود با او خندیدم،‏‎ ‎‏دست روی سروصورتش کشیدم. یک بچه ای که وضع ظاهرش نظافتی نداشت،‏‎ ‎‏با اینکه امام خودشان خیلی نظیف و تمیز بودند، و یک بچۀ کثیف خیلی روی‏‎ ‎‏ایشان نمی تواند تأثیر بگذارد. ولی امام آن طور از او تعریف می کردند و با یک‏‎ ‎‏ذوقی می گفتند که مثلاً دستی به سر او کشیده بودند. به نظرم می آمد که مثلاً چه‏‎ ‎‏چیزی از آن کودک می تواند برای امام جالب باشد. این برای من جالب بود که‏‎ ‎‏محبت ایشان روی چه مبنایی است. بعد حس کردم که این محبت مبنا دارد،‏

کتابپدر مهربانصفحه 12
‏برای اینکه این بچه ها به فطرت خودشان نزدیکتر هستند، اینها به خدا نزدیکتر‏‎ ‎‏هستند و خداخواهی در همه آنها مشترک است، بدون اینکه هنوز جایگزینش‏‎ ‎‏کرده باشند و هنوز کس دیگری را در مقابلش گذاشته باشند؛ و می دیدم که امام‏‎ ‎‏برای محبت و عاطفه یک مبنا دارند، و آن مبنا برمی گردد به اصل باورشان که‏‎ ‎‏خدا باوری باشد.‏‎[1]‎

‏ ‏

‎ ‎

کتابپدر مهربانصفحه 13

  • . فاطمه طباطبایی عروس حضرت امام.