یک سال پس از آزادی از زندان و در ایام ماه شعبان که امام چراغانی را ممنوع کرده بود، من در مامازنِ ورامین چند منبر تند رفتم. پیامهای امام را به بچهها میرساندم. آقایان: محمد قمی، حسن مظفر، علی مظفر، حسین مظفر، شیرازی و اسلامی از بچههای آنجا بودند. آنها با محمد بروجردی ارتباط داشتند. شهید محمد بروجردی آنجا فعال بود من هم کنار آنها بودم.
یک سری اطلاعیه به مسجد آورده بودند. همین طور که در مسجد داشتم درس میدادم دیدم مسجد محاصره شده. وارد مسجد شدند و به من گفتند: بیا برویم خانهات را بگردیم. گفتم: من خانه ندارم، خانه من مسجد است. گفتند: تو مسجد که نمیشود زندگی کرد. خلاصه من اینها را معطل کردم تا خانه را از اعلامیهها و اسلحه پاکسازی کنند. گفتند: بیا برویم توی خانهات برای ما روضه بخوان، گفتم: من باید بیایم خانه شما روضه بخوانم نه اینکه بیایید خانه من.
کتابدهه پنجاهصفحه 143
گفتم: شما چه کارهاید؟ گفتند: ما ساواکی هستیم. مرا بردند سلطنتآباد و از آنجا به زندان جمشیدیه. یکی دو روز نگه داشتند و بردند کمیته مشترک. من گفتم: آقا من دو سال و نیم زندان کشیدهام. زن و بچه دارم. به من میگویید منبر نرو، روضهخوانی نکن، درس قرآن نده. خلاصه طلبکار شدم. گفتند: مسجد پر از اعلامیه بوده. گفتم: کی گفته؟ آنها پذیرفتند قصه این بوده که یکی را گرفته که اعلامیه همراهش بوده و گفته از مسجد آوردم. از او پرسیده بودند: چه کسی در این مسجد منبر میرود. گفته بود: شکری. چه حرفهایی میزند؟ گفته بود، علیه رژیم.
پرسیدند چه حرفهایی میزنی؟ چرا از مجاهدت میگویی؟ گفتم: ما جهاد اکبر و جهاد اصغر داریم. اگر اینها را روی منبر نگویم، پس چه بگویم. خلاصه یک ماه من را نگه داشتند و آخر ماه رمضان آزاد کردند.
کتابدهه پنجاهصفحه 144