فصل سوم: خاطرات حجت الاسلام محمدکاظم شکری

درگیری با مسئول تلویزیون زندان

‏نزدیک تاسوعا شده بود که من همینطور که داخل اطاق مشغول قدم زدن ‏‎ ‎‏بودم و به قرآنی که از تلویزیون پخش می‌شد گوش می‌دادم یک مرتبه ‏‎ ‎‏دیدم تلویزیون صداش نمی‌آید، نگاه کردم دیدم مسئول، تلویزیون را ‏‎ ‎‏خاموش کرده‌، رفتم گفتم‌: چرا تلویزیون را خاموش کردی‌؟ بدم نمی‌آمد ‏‎ ‎‏که یک گوشمالی بهش بدهم‌. چون گاهی اخبار را بیرون می‌برد. ‏


کتابدهه پنجاهصفحه 141
‏گفت، من به درخواست خودتان خاموش کردم‌. گفتم: مگر می‌شود ‏‎ ‎‏که کسی درخواست کرده باشد؟ یکی از زندانی‌ها را نشانم داد که گاهی ‏‎ ‎‏رقاصی می‌کرد، هنگامی که گوگوش می‌خواند. گفتم‌: تو گفتی تلویزیون ‏‎ ‎‏را خاموش کند. گفت‌: بله‌. گفتم‌: بی‌خود. گفت‌: اعصاب‌مان داغونه‌. ‏‎ ‎‏دیوانه شدیم‌. اینجا همه‌اش قرآن پخش می‌شود. گفتم‌: غلط کردی‌! چرا ‏‎ ‎‏وقتی رقاصه‌‌ها می‌خوانند اعصابت خراب نمی‌شود. ‏

‏خبر و گزارش به بیرون رفت‌. مرا به زیر هشتی بردند. گفتند: شنیدیم ‏‎ ‎‏دنبال یک حسینیه می‌گردی که شب تاسوعا را خوب گریه کنی‌. گفتم‌: ‏‎ ‎‏هر طور فکر می‌کنید. گفتند: شما با این کارت با رژیم مخالفت کردی‌. ‏

‏تو هوای سرد بهمن ماه‌، لباس‌هایم را درآوردند، بعد یک شلوار ‏‎ ‎‏زندان به من دادند و بردند بیرون‌. اول مرا خواباندند روی زمین و تا ‏‎ ‎‏توانستند با باتوم به کل بدن من زدند. بعد از باد کردن پا و زخم شدن ‏‎ ‎‏بدنم‌، گفتند: باید بلند شده روی برف‌ها بدوی‌. چند دور مرا دواندند. اگر ‏‎ ‎‏نمی‌دویدم باتوم و سیلی می‌خوردم. ‏

‏بعداً همان لباس‌ها را هم از بدنم در آوردند و لخت مادرزادم کردند. ‏‎ ‎‏مرتب مرا خم و راست می‌کردند. مرا به سلولی انداختند که نسار و سرد ‏‎ ‎‏بود. یک زیلو و یک پتوی کثیف سربازی به من دادند. نمی‌توانستم حتی ‏‎ ‎‏ورزش هم بکنم که خودم را گرم کنم‌. سه روز انفرادی بودم‌. سرما ‏‎ ‎‏دندان‌های مرا قفل کرده بود. غذای یخ به من می‌دادند، این مدت خیلی ‏‎ ‎‏سخت گذشت‌. ‏

‏ ‏

 

کتابدهه پنجاهصفحه 142