نزدیک ایام فاطمیه بود. به بچهها گفتم که زیر بغل مرا بگیرند تا وضو بگیرم. نماز حضرت فاطمه(س) را خواندم و توسلی به بیبی کردم، بعد از توسل خوابیدم. خواب دیدم که در رودخانه مجیدیه دارم قدم میزنم.
کتابدهه پنجاهصفحه 138
در همین موقع یک صدایی از روی پل شنیدم که میگفت: کاظم بیا که مادرت کارت دارد.
من بدو بدو رفتم، یک دفعه دیدم جلوی مسجد الرسول فعلیام. در خانهای طبقه دوم چند تا خانم بود که یکی از آنها چشمهایش پر از اشک و خون بود. گفت: شما خیال میکنید که ما به فکرتان نبودیم؟ دیگر باهاتون کاری ندارند.
از خواب بیدار شدم چیزی به اذان صبح نمانده بود. بچهها را برای نماز صبح بیدار کردم و به آنها گفتم: تکلیف همهمان روشن است. گفتند: چطور؟ گفتم: همین طور. اتفاقا آن روز ازغندی و منوچهری آمدند و بچههای اطاق را از هم جدا کردند. اسم من را پرسید. گفتم: کاظم. گفت: یک پدری از تو در آورم؛ برو اون طرف. بچهها را (طلبههایی را که در جریان 15 خرداد دستگیر شده بودند) دو دسته کردند، یک عده را به سربازی فرستادند یک عده را هم قرار منع تعقیب برایشان صادر کردند. بر اساس عکسها و اعترافهایی که داشتند به بچهها، از سه تا بیست سال (که من بودم) زندانی دادند.
من بایستی بعد از شکنجه به بازجویی میرفتم، حتی یک صفحه بازجویی هم ننوشتم و یک سیلی هم نخوردم.
کتابدهه پنجاهصفحه 139