فصل سوم: خاطرات حجت الاسلام محمدکاظم شکری

توسل به فاطمه زهرا (س)

‏نزدیک ایام فاطمیه بود. به بچه‌‌ها گفتم که زیر بغل مرا بگیرند تا وضو ‏‎ ‎‏بگیرم. نماز حضرت فاطمه(س) را خواندم و توسلی به بی‌بی کردم‌، بعد ‏‎ ‎‏از توسل خوابیدم‌. خواب دیدم که در رودخانه مجیدیه دارم قدم می‌زنم‌. ‏‎ ‎

کتابدهه پنجاهصفحه 138
‏در همین موقع یک صدایی از روی پل شنیدم که می‌گفت‌: کاظم بیا که ‏‎ ‎‏مادرت کارت دارد. ‏

‏من بدو بدو رفتم‌، یک دفعه دیدم جلوی مسجد‌ الرسول فعلی‌ام. در ‏‎ ‎‏خانه‌ای طبقه دوم چند تا خانم بود که یکی از آنها چشم‌هایش پر از ‏‎ ‎‏اشک و خون بود. گفت‌: شما خیال می‌کنید که ما به فکرتان نبودیم‌؟ ‏‎ ‎‏دیگر باهاتون کاری ندارند. ‏

‏از خواب بیدار شدم چیزی به اذان صبح نمانده بود. بچه‌‌ها را برای ‏‎ ‎‏نماز صبح بیدار کردم و به آنها گفتم‌: تکلیف همه‌مان روشن است‌. گفتند: ‏‎ ‎‏چطور؟ گفتم‌: همین طور. اتفاقا آن روز ازغندی و منوچهری آمدند و ‏‎ ‎‏بچه‌‌های اطاق را از هم جدا کردند. اسم من را پرسید. گفتم‌: کاظم‌. گفت‌: ‏‎ ‎‏یک پدری از تو در آورم؛ برو اون طرف‌. بچه‌‌ها را (طلبه‌‌هایی را که در ‏‎ ‎‏جریان 15 خرداد دستگیر شده بودند) دو دسته کردند، یک عده را به ‏‎ ‎‏سربازی فرستادند یک عده را هم قرار منع تعقیب برای‌شان صادر کردند. ‏‎ ‎‏بر اساس عکس‌ها و اعتراف‌هایی که داشتند به بچه‌‌ها، از سه تا بیست ‏‎ ‎‏سال (که من بودم‌) زندانی دادند. ‏

‏من بایستی بعد از شکنجه به بازجویی می‌رفتم‌، حتی یک صفحه ‏‎ ‎‏بازجویی هم ننوشتم و یک سیلی هم نخوردم‌. ‏

 

کتابدهه پنجاهصفحه 139