فصل سوم: خاطرات حجت الاسلام محمدکاظم شکری

شکنجه جهت گرفتن اقرار

‏بازجو‌ها و سرباز‌ها و نگهبان‌ها پایین آمدند، من را به تخت بستند. با ‏‎ ‎‏کابل‌هایی که از لوله دو و نیم آب کلفت‌تر بود شروع کردند به زدن‌. ‏‎ ‎‏روی شکمم افتادند. مرتب می‌زدند و از من می‌خواستند اعتراف کنم و ‏‎ ‎‏من چیزی برای گفتن نداشتم‌. ‏

‏ساعت هشت صبح شکنجه شروع شد و تا بعدازظهر  ادامه یافت‌. ‏‎ ‎‏آنها دنبال این بودند که من بگویم وابسته به یک گروه مسلح هستم‌. آخر ‏‎ ‎‏آمدند و گفتند تو فدائی خلق هستی‌. گفتم‌: لااقل بگویید از گروه‌های ‏‎ ‎‏مذهبی هستم‌، آنها مارکسیستند. فشار آنها شدت گرفت‌. می‌گفتند: که تو ‏‎ ‎‏اینها را از کجا می‌شناسی‌؟ تمام بدن من را با سیگار سوزاندند و از پایین ‏‎ ‎‏هم با کابل می‌زدند. گفتم‌: من دوبار زندان بودم و اینها را می‌شناسم‌. ‏

‏نزدیک ساعت یازده که خسته شده بودند چندین بار بیهوش شده ‏‎ ‎‏بودم؛ از زانو به پایین پاهایم، به بزرگی بالش شده بود. پای چپم آش و ‏‎ ‎‏لاش شده بود. باقر صدر نیک‌آبادی را بالای سرم آویزان کردند. هر ‏‎ ‎‏دوی‌مان را می‌زدند. ما همدیگر را می‌شناختیم ولی هرگز نسبت به هم ‏‎ ‎‏اعتراف نکردیم‌. ‏


کتابدهه پنجاهصفحه 137
‏این‌قدر با مشت روی صورت من کوبیده بودند که تمام سر و بدنم ‏‎ ‎‏باد کرده بود. تا نزدیکی‌های دو و نیم من و آقای صدر را زدند و سپس ‏‎ ‎‏باز کردند. شیخ احمد آقای نجفی را هم که خیلی زده بودند باز کردند و ‏‎ ‎‏گفتند: حالا باید توی حیاط بدوید. اصلا پایی وجود نداشت که بدویم‌. ‏‎ ‎‏صدمه پایی من بیشتر از آنها بود. شروع کردند به دویدن‌. به باقر گفتند: ‏‎ ‎‏باید بگویی‌: قدقدقدا، به احمد آقای نجفی گفتند: باید بگویی قوقولی ‏‎ ‎‏قوقو. ‏

‏پس از شکنجه مرا با آن بدن آش و لاش بردند توی اتاق عمومی که ‏‎ ‎‏شاید بیست و پنج نفر از طلبه‌‌های فیضیه آنجا بودند؛ از جمله سید احمد ‏‎ ‎‏آقا کلانتر. هیچ‌کس من را نشناخت‌. سید احمد آقا پیش من آمد و گفت‌: ‏‎ ‎‏توکی هستی‌؟ ما قبلا با هم خیلی معاشرت داشتیم‌. وقتی گفتم کی هستم ‏‎ ‎‏بی‌هوش شدم‌. ‏

‏بچه‌‌ها ختم حمد و سوره گرفته بودند که من بمیرم یا خدا مرا از ‏‎ ‎‏دست اینها نجات بدهد. بعد از بی‌هوشی، اینها در را محکم می‌زدند که ‏‎ ‎‏به داد من برسند. مرا به بیمارستان ارتش بردند و به اسم اینکه سوخته‌ایم ‏‎ ‎‏مورد معالجه قرار دادند. دو شب مرا نگه داشتند و دکتر قدغن کرد که ‏‎ ‎‏مرا نزنند. چون احتمال مرگ زیاد است‌. ‏

‏پس از بازگشت از بیمارستان‌، چهل روز توان راه رفتن نداشتم‌، با سر ‏‎ ‎‏زانو راه می‌رفتم یا بچه‌‌ها با بغل مرا می‌بردند. ‏

 

کتابدهه پنجاهصفحه 138