فصل سوم: خاطرات حجت الاسلام محمدکاظم شکری

دستگیری و زندان سوم

‏هنگامی که جلوی در خانه پدر خانمم دستگیر شدم‌، به زندان قم انتقالم ‏‎ ‎‏دادند و یک کتک مفصلی به من زدند. فردای آن روز به کمیته مشترک ‏‎ ‎‏اعزام شدم‌. ‏

‏حسینی یک برخوردی با من و آقای عندلیب شیرازی کرد و مرا پس ‏‎ ‎‏از شکنجه و بستن چشمم به اوین‌فرستاد. در آنجا مورد بازجویی قرار ‏‎ ‎‏گرفتیم‌. تصورشان بر این بود که ما نقش فعالی در راه‌اندازی تظاهرات ‏‎ ‎‏داریم و حتما به جایی وصلیم‌. نزدیک به چهارصد طلبه دستگیر شده ‏‎ ‎‏بودند. ‏

‏از این روش که مرا پیش آنها بردند و سؤال کردند هر چه درباره من ‏‎ ‎‏می‌دانند بنویسند، استفاده کردند. آنها هم بعضا تک‌نویسی کرده و گفته ‏‎ ‎‏بودند، خیلی فعال است‌. فلان کار را کرده‌، فلان اقدام را کرده‌. از من به ‏‎ ‎

کتابدهه پنجاهصفحه 136
‏عنوان یک مبارز و یک مجاهد که گرداننده مجالس ختم شهدا و ‏‎ ‎‏تظاهرات است یاد کرده بودند. ‏

‏آنها کلی اطلاعات درباره من جمع کردند و یک روز صبح با دست ‏‎ ‎‏پر مرا صدا کردند. چهارتا بازجو بودند، دو تا سرباز بود، نگهبان‌‌ها با ‏‎ ‎‏ارشد زندان بودند. گفتند: بنویس‌. من همه چیز را انکار کردم‌، گفتند: نه‌. ‏‎ ‎‏این درست نیست ببرید تا از راه دیگر حرف‌هایش را بگوید. ‏

 

کتابدهه پنجاهصفحه 137