فصل سوم: خاطرات حجت الاسلام محمدکاظم شکری

تبلیغ در روستا های دورافتاده ایران

‏در زمستان 1353 حجت‌الاسلام غلامحسین حقانی دوازده نفر از طلبه‌‌ها ‏‎ ‎‏را به بخشی از ایرانشهر فرستاد. به کرمان رفتیم و از آنجا به فهرج و از ‏‎ ‎‏آنجا به بزمان رسیدیم‌، در بین راه سختی‌های فراوانی کشیدیم‌. در آنجا ‏‎ ‎‏مهمان آقا سید ابراهیم سجادی شدیم‌. آن موقع کپرنشین بودند. دوستان ‏‎ ‎‏در منطقه پخش شدند. ‏

‏من در آنجا هفت‌، هشت شب به منبر رفتم‌. به مسائل اقتصادی مردم ‏‎ ‎‏اشاره می‌کردم. به دولت‌های وابسته منطقه که از مبارزات فلسطین دفاع ‏‎ ‎‏نمی‌کردند، می‌تاختم‌. شیعیان آنجا خیلی فعالانه مشارکت کردند و مسجد ‏‎ ‎‏را گرم کردند. ‏

‏منبر‌های تندی ارائه ‌کردم‌، به همین دلیل از دو طرف در تعقیب قرار ‏‎ ‎‏گرفتم‌. یکی از طرف مولوی اهل سنت که در زاهدان بود. وی می‌گفت‌: ‏‎ ‎‏چرا به شاه عربستان و پاکستان توهین کردی‌. یکی هم از طرف ‏‎ ‎‏ژاندارمری منطقه که به پاسگاه گزارش داده بودند. ‏


کتابدهه پنجاهصفحه 132
‏معاون پاسگاه پیغام داد خودم را به پاسگاه معرفی کنم‌. اول نرفتم‌، دو ‏‎ ‎‏نفر مسلح فرستاد و من را بردند. به محض رسیدن، معاون پاسگاه شروع ‏‎ ‎‏کرد به جسارت و من هم جواب می‌دادم‌. دست به اسلحه برد. ‏

‏از بچه‌‌های بزمان که فهمیده بودند من تو پاسگاه هستم آنجا جمع ‏‎ ‎‏شده بودند، یکی‌شان جلو آمد و به لهجه بزمانی گفت‌: اگر دست به این ‏‎ ‎‏آقا بزنی خاک این پاسگاه را به توبره می‌کشیم‌. خلاصه این عاملی شد که ‏‎ ‎‏با من کاری نداشته باشند. اما از من خواستند که تعهد دهم که دیگر از ‏‎ ‎‏این حرف‌ها نزنم‌. من هم گفتم چیزی نگفتم که تعهد بدهم‌. بعد از بحث ‏‎ ‎‏زیاد، با حمایت شیعیان از پاسگاه بیرون آمدم‌. نزدیک عاشورا بود که من ‏‎ ‎‏یک منبر تندی رفتم‌. هنوز به منزل نرسیده بودم که از بخشداری خبر ‏‎ ‎‏آوردند که دستور دستگیری‌ات صادر شده زودتر از مهلکه فرار کن‌. من ‏‎ ‎‏هم به کمک بچه‌‌های بخشداری سوار یک نفت‌کش شدم و به طرف ‏‎ ‎‏فهرج و بعد کرمان حرکت کردم‌. ‏

 

کتابدهه پنجاهصفحه 133