فصل سوم: خاطرات حجت الاسلام محمدکاظم شکری

بزرگداشت سالگرد 15 خرداد در فیضیه ، دستگیری و زندان

‏یازدهمین سالگرد 15 خرداد که شد رفتم مقداری دواگلی‌‏‎[1]‎‏ خریدم و ‏‎ ‎‏داخل سطلی حل کردم‌. شب که از نیمه گذشت و طلبه‌‌ها خواب بودند، ‏‎ ‎‏روی در ورودی و هشتی‌ها و کنار حجره‌‌ها نوشتم‌: یازدهمین سالگرد ‏‎ ‎‏قیام پانزده خرداد را گرامی می‌داریم‌، مرگ بر شاه‌، مرگ بر رژیم پهلوی‌، ‏‎ ‎‏مرگ بر دولت خائن هویدا. ‏

‏آخر‌های نوشتن که بود یکی از طلبه‌‌ها من را دید. من عبا به سرم ‏‎ ‎‏انداخته بودم‌. وی تحریک شد که ببیند من کی هستم‌. من دویدم‌، او هم ‏‎ ‎‏دوید تا اینکه ایستادم وگفتم‌: تو چرا این کار را می‌کنی‌؟ او سادگی کرد ‏‎ ‎‏و خلاصه به همه گفت که من این کار را کردم‌. حتی در جمعی که یک ‏‎ ‎‏ساواکی حضور داشت وی ما را لو داده بود که منجر به دستگیری من ‏‎ ‎‏شد. ‏

‏در قم لو رفتم و ده روز بعد در تهران دستگیر شدم‌. رفته بودم از ‏‎ ‎‏پدرم پول بگیرم که به مسافرت بروم‌. خواهر کوچک پنج، شش ساله‌ای ‏‎ ‎‏داشتم که به دو نفر ساواکی که خودشان را دوست من جا زده بودند، ‏‎ ‎‏گفت‌: این داداشمه‌. دستگیر شدم و به قم منتقلم کردند. ‏

‏به یک سال زندان محکوم شدم که در دادگاه دوم به نه ماه تقلیل پیدا ‏‎ ‎‏کرد. در بدو ورودم به قم‌، کامکار رئیس ساواک قم، مرا زیر مشت و لگد ‏‎ ‎‏گرفت‌. اول که در تهران بودم یک هفت روزی در زندان کمیته مشترک ‏‎ ‎‏بودم‌. همه‌اش صدای شکنجه می‌آمد. در آن جا جوانی که بچه همدان ‏‎ ‎‏بود و از چین طرفداری می‌کرد و شخصی دیگر که بچه عیوض در ‏‎ ‎‏بشاگرد هرمزگان بود و طرفدار توده‌ای‌ها بود و سیاست‌های شوروی را ‏‎ ‎‏تایید می‌کرد، سر به سر من می‌گذاشتند. ‏


کتابدهه پنجاهصفحه 120
‏آنکه طرفدار چین بود، می‌گفت:‌ الگوی عینی شما برای حکومت ‏‎ ‎‏چیست‌؟ ‏

‏من گفتم:‌ از جواب دادن عاجز نیستم ولی نمی‌خواهم این‌جا زندان ‏‎ ‎‏در زندان شود. ‏

‏اصرار کرد. گفتم‌، الگوی ما حکومت علی علیه السلام است‌. ‏

‏گفت: آنکه مال دوره شترسواری است‌. ‏

‏گفتم: حالا شما بگویید الگوی‌تان چیست‌؟ ‏

‏گفت: چین‌. ‏

‏گفتم‌: همان چینی که در آن مائو و شمس پهلوی که دستش آغشته ‏‎ ‎‏به خون جوان‌هاست‌ با هم دست می‌دهند و می‌گوید موفق باشید. ‏

‏طرفدار شوروی به کمک من آمد و گفت‌ بله‌. الآن چین در خط ‏‎ ‎‏کمونیزم نیست‌. ‏

‏گفتم، همین شوروی که گاز ما را به ثمن بخس می‌برد و به جایش ‏‎ ‎‏به ما ماشین‌های ارتشی می‌دهد تا ملت‌ را سرکوب کند. ‏

‏طرفدار چین به کمک من آمد و خلاصه اینها دعوای‌شان شد و دیگر ‏‎ ‎‏با هم حرف نمی‌زدند. پس از هفت روز مرا به قم انتقال دادند. همان ‏‎ ‎‏طور که گفتم، کامکار با مشت و لگد از من پذیرایی کرد. ‏

‏در زندان قم آقایان: زند‌وکیلی‌، احسان تقویان‌، مهدی عراقی‌، ذبیح‌الله ‏‎ ‎‏کرمی‌، علی رازینی‌، رجبی‌، اسحاق تقویان‌، اشکوری و یکی از اهالی‌ ‏‎ ‎‏خرم آباد به نام میرهاشمی هم زندانی بودند. آنها مشغول کار‌های ‏‎ ‎‏مطالعاتی و عبادی بودند. من هم بیشتر با زندانیان سر و کله می‌زدم و ‏‎ ‎‏امام را معرفی می‌کردم‌. ‏

‏موقع غروب و نماز که شد سرهنگ جوادی معاون شهربانی داخل ‏‎ ‎‏زندان آمد و از زندانیان عادی دیدن کرد. به نزدیک بچه‌‌های ما که رسید ‏‎ ‎

کتابدهه پنجاهصفحه 121
‏آقای اسلامی، اهل سعادت‌آباد شیراز، که صدای خوبی هم داشت شروع ‏‎ ‎‏کرد به روضه خواندن و مصیبت موسی بن جعفر(ع) را با صدای‌ ‏‎ ‎‏حزن‌انگیزی خواند. سرهنگ جوادی که دید اوضاع بد است‌، از همان ‏‎ ‎‏راهی که آمده بود برگشت و دستور داد آقای اسلامی را ببرند زیر هشت ‏‎ ‎‏که وی قبول نکرد و نرفت‌. آنها هم توی آن فضا خیلی اصرار نکردند. ‏‎ ‎‏بعد از چند روز خبر دادند که می‌خواهند ما را بگردند. یکی از پاسبان‌ها ‏‎ ‎‏که خیلی آدم متدینی بود، به من گفت‌: شکری‌، اینها الآن می‌خواهند به ‏‎ ‎‏بهانه اینکه لباس‌هایتان را بگردند، به تلافی آن روز شما را بزنند. من هم ‏‎ ‎‏قضیه را گفتم و بچه‌‌ها را در جریان قرار دادم که بهانه به دست‌شان ‏‎ ‎‏ندهند. بچه‌‌ها گفتند: مقاومت می‌کنیم‌. آمدند تو و گفتند: لباس‌‌ها را ‏‎ ‎‏بدهید، ندادیم‌. گفتند: بروید زیر هشت‏‎[2]‎‏ گفتیم‌: همه می‌رویم‌. ‏

‏به صف شدیم‌. من هم آخر صف بودم‌. حرکت کردیم‌، وارد شدیم‌. ‏‎ ‎‏ظاهرا آقای اسدی را برده بودند توی اتاق و زده بودند. سرش را هم ‏‎ ‎‏تراشیده بودند. من هم وقتی وسط هشتی رسیدم‌، سرگرد ایمانی شروع ‏‎ ‎‏کرد به جسارت کردن به امام‌. من برگشتم که جوابش را بدهم‌، خیال کرد ‏‎ ‎‏که می‌خواهم بزنمش‌. گفتم‌: مرتیکه‌، تو کی هستی که این طور به امام ‏‎ ‎‏توهین می‌کنی‌؟ یکباره متوجه شدم که تو هوا هستم‌. با کمر خوردم زمین ‏‎ ‎‏و با پوتین و باتوم از سر تا نوک پایم را زدند. تمام بدنم باد کرد و بعد ‏‎ ‎‏هم با یک ماشین اصلاحِ کنْد، در واقع موی سرم را کندند. ‏


کتابدهه پنجاهصفحه 122
‏بعد از این ماجرا ما اعتصاب غذا کردیم‌، که آقای محمدی آمد و ‏‎ ‎‏اعتصاب‌ها را شکست‌. قول دادند که ما را به تهران بفرستند که ‏‎ ‎‏نفرستادند. دوباره اعتصاب کردیم که این دفعه ما را به تهران فرستادند. ‏

 

 

کتابدهه پنجاهصفحه 123

  • 1. مرکورکورم: ماده ای است که قبلاً از آن برای بستن بریدگی ها و زخم ها استفاده می شد.
  • 1. هشت یا هشتی چهار بند بود و از هر طرف یک بند باز می شد و بالای آنجا شبیه هشت  می شد و معنی اش این بود که هر کس از بند به اینجا وارد می شد باید کتک مفصلی  بخورد.اطاق نگهبان و افسرنگهبان اینجا بود.