فصل سوم: خاطرات حجت الاسلام محمدکاظم شکری

شیوه دستگیری اول من

‏یک پیرمرد وارسته و روحانی به حجره من آمد تا شناسایی‌ام کند. ‏‎ ‎‏می‌دانستم مقصودش چه بود. چون به طور غیر مستقیم از دختر ایشان ‏‎ ‎‏خواستگاری کرده بودم‌. هر دو می‌دانستیم که چرا همدیگر را ملاقات ‏‎ ‎‏می‌کنیم ولی نمی‌خواستیم چیزی بگوئیم‌. من رفتم میوه بخرم‌، وی در ‏‎ ‎‏حجره نشسته بود. سیب خریدم و موقع بازگشت به مدرسه، آقای ‏‎ ‎‏زندوکیلی گفت‌: کاظم شکری‌؟ من برگشتم که نگاه کنم‌، گفت‌: اصلا‏‎ ‎

کتابدهه پنجاهصفحه 114
‏حرف نزن‌. بدون اینکه چیزی بگویی راه بیفت‌. گفتم‌: تو کی هستی‌؟ ‏‎ ‎‏گفت‌: ساواک‌. ‏

‏به جای اینکه برای پدر زنم سیب ببرم‌، راهی ساواک قم شدم. چند ‏‎ ‎‏روزی آنجا بودم و بازجویی شدم‌. هنوز برای آنها معلوم نبود که برای ‏‎ ‎‏چه دستگیر شدم‌. من هم نمی‌دانستم علت چیست‌. موضوع شرکت در ‏‎ ‎‏مراسم ختم آیت‌الله سعیدی است و یا شعار دادن در مراسم 15 خرداد. به ‏‎ ‎‏تهران منتقل شدم‌. اولین سؤال، هویتم بود و چه کار می‌کرده‌ام‌. من هم ‏‎ ‎‏فعالیت‌های درسی‌ام را گفتم و دوستان درسی‌ام را معرفی کردم‌. گفتند: ‏‎ ‎‏چه فعالیت‌های سیاسی کرده‌ای‌؟ گفتم‌: طلبه که کار سیاسی نمی‌کند. ‏

‏قضیه اعلامیه را که برایم گفتند، انکار نکردم‌. گفتم‌: شب اعلامیه‌‌ها را ‏‎ ‎‏داخل مغازه‌مان ریخته‌اند، من هم با خودم به مدرسه برده‌ام و این شخص ‏‎ ‎‏آمده، آنها را برداشته و برده است‌. چون من سریع موضوع را پذیرفته و ‏‎ ‎‏توجیه کردم‌، برای آنها این توجیه معقول افتاد. به من گفتند: شب تا صبح ‏‎ ‎‏حق نداری بخوابی و در بدو ورود به سلول توی دل من را می‌خواستند ‏‎ ‎‏خالی کنند. گفتند: این همان سلول سعیدی است که با عمامه‌اش خفه‌اش ‏‎ ‎‏کردیم‌. نگهبان من فردی به نام علی زمان افتخاری بود که مرتب تهدیدم ‏‎ ‎‏می‌کرد. نزدیک غروب آفتاب وضو گرفتم و نماز مغرب و عشا را ‏‎ ‎‏خواندم‌. پیش خودم گفتم: خوب است یک چرت بزنم تا آماده شوم ‏‎ ‎‏برای بیداری‌. سرم را روی مهر گذاشتم و تا اذان صبح خواب بودم‌. بعد ‏‎ ‎‏از آن به زندان عمومی منتقل شدم‌. آقای محمد علی موحدی هم آنجا ‏‎ ‎‏بود. با وی هماهنگ کردم تا اطلاعات‌مان لو نرود. آقایان معادیخواه‌، ‏‎ ‎‏عبایی و سبط احمدی هم بودند. از مجاهدین خلق هم تعدادی بودند.‏ ‏از ‏‎ ‎‏چپی‌ها هم عده‌ای مثل بیژن جزنی بودند. ‏

 

کتابدهه پنجاهصفحه 115