سال 46 که سال آخر سیکل اول دبیرستان بودم، تصمیم گرفتم طلبه شوم. البته زمینهها و انگیزههای طلبه شدنم را میگویم.
کتابدهه پنجاهصفحه 111
اولین اتفاقی که منجر به طلبه شدنم شد این بود که در دبیرستان یک بچه یهودی کنار دستم نشسته بود، وی میگفت: در کتاب دینی شما هست که اسرائیلیها هیچ وقت حکومت نخواهند کرد. امروز میبینی که ما حکومت داریم، پس کتاب شما دروغ است. من هم کتک مفصلی به آن بچه یهودی زدم. دومین قضیه سر درس انقلاب سفید بود. معلم ما به امام توهین کرد و ارتجاع سیاه و سفید را بلغور کرد و مرجعیت امام را زیر سؤال برد. من اجازه خواستم و دست بلند کرده، گفتم: توهین کردن به مراجع در شأن شما نیست. اینکه خمینی انگلیسی است و از خارج دستور میگیرد، این حرفها خیلی از دهن شما بزرگتر است، حق ندارید به علمای دین توهین کنید. این باعث شد من کتک مفصلی بخورم و تا مرز اخراج پیش رفتم. یک روز هم داشتم میرفتم از قنات آب بیاورم. صبح زود روز جمعه بود و در آن بیابان دعای ندبه میخواندند و روضه علیاکبر، من هم نشستم و گریه کردم و عهد کردم هیچ گناهی نکنم و نمازم را مرتب بخوانم. همان سال در ایام عاشورا با اینکه کوچک بودم داخل هیأت عزاداری شدم و پس از آن عزمم را جزم کردم که طلبه شوم. به همین خاطر به مدرسه آقای مجتهدی در خیابان بوذرجمهری، مراجعه کردم. مدرسه مجتهدی از لحاظ اخلاق و ولایت مراتب بالایی داشت.
کتابدهه پنجاهصفحه 112