فصل دوم: خاطرات حجت الاسلام علی خاتمی

23بهمن و نقش تصرف پادگان

‏سرگردی از لجستیک ارتش بود که قبلا با آقای قاضی بیعت کرده بود. ‏‎ ‎‏آقای قاضی به سرگرد گفت‌: شما داخل پادگان باشید و هر موقع لازم ‏‎ ‎‏شد به شما می‌گویم چه کار کن‌. من خیلی مطمئن نبودم ولی ایشان ‏‎ ‎‏خیلی اعتماد داشت‌. بعداً متوجه شدم که افسر مؤمن و جسوری است‌. ‏‎ ‎

کتابدهه پنجاهصفحه 96
‏سرگرد گفت‌: بیدآبادی ادا در می‌آورد و وقت‌کشی می‌کند. یک راه بیشتر ‏‎ ‎‏ندارد. شما باید دل را به دریا بزنید و پادگان را تحویل بگیرید. ‏

‏من گفتم: چطوری‌؟ ‏

‏گفت: شما هر روز با چی به پادگان رفت و آمد می‌کنید؟ این دفعه ‏‎ ‎‏من هم همراه شما می‌آیم‌. من و پسر آقای قاضی‌‏‎[1]‎‏، معمولا با هم ‏‎ ‎‏می‌رفتیم‌. ‏

‏روش کار را سرگرد این‌گونه بیان کرد: اول که وارد شدید به او ‏‎ ‎‏بگویید اسلحه‌‌ها را تحویل بدهد. وقتی اسلحه‌‌ها را روی میز می‌گذارد، ‏‎ ‎‏بردارید و به دست من که نظامی هستم بدهید. بعد به خودش بگویید ‏‎ ‎‏کلتت را هم تحویل بده‌، یا تحویل می‌دهد یا نمی‌دهد و شاید یکی از ‏‎ ‎‏شما را بزند. من هم که یوزی دستم هست‌ شلیک می‌کنم‌. او یکی ‏‎ ‎‏می‌زند، من چهار تا. منتها یکی از شما یا دوتای‌تان را شاید بزند؛ ‏‎ ‎‏آماده‌اید؟ ‏

‏گفتم: بله‌. ‏

‏قرار شد آقای قاضی طباطبایی دست‌خطی برای بیدآبادی به ما بدهد ‏‎ ‎‏تا به وی بدهیم و پادگان را تحویل بگیریم‌. (متأسفانه آن دست‌خط ‏‎ ‎‏بعدها گم شد). ‏

‏آقای قاضی طباطبایی به من گفت: تو نرو. جوانی‌، حیفی‌. ‏

‏من هم گفتم‌: حاج آقا بکشند بهتر است‌. بهانه‌ای برای گرفتن پادگان ‏‎ ‎‏می‌شود. ‏

‏گفت‌: من عمرم را کردم‌، بگذار خودم می‌روم‌. ‏


کتابدهه پنجاهصفحه 97
‏گفتم‌: حاج آقا اگر شما طوری‌تان بشود، کسی نمی‌تواند انقلاب را در ‏‎ ‎‏تبریز هدایت کند. مرکزیت انقلاب در اینجا به دست شماست‌. کسی ‏‎ ‎‏گوش به حرف من نمی‌دهد. ‏

‏بعد از یک ساعت بحث قبول کرد که ما دوتا برویم‌. ‏

‏همان جا منزل حاج آقا غسل شهادت کردیم و با بنز 190 خودشان‌، ‏‎ ‎‏به اتفاق سرگرد به پادگان رفتیم‌. دربان اجازه ورود داد. داخل شدیم‌. ‏

‏بیدآبادی گفت: بفرمایید. ما ننشستیم‌. گفتیم: به آجودان‌تان بگویید ‏‎ ‎‏اسلحه‌شان را تحویل دهد. گفت: آخه چرا؟ ‏

‏گفتیم‌: همین که شنیدی‌. دست‌خط قاضی را گذاشتم روی میز. ‏

‏گفت‌: من در خدمت شما هستم‌. پادگان در خدمت شماست‌. ‏

‏خیلی رنگش پریده بود. آجودان را صدا کرد و گفت‌: پسر بیا ‏‎ ‎‏اسلحه‌ات را تحویل بده‌. آجودان گلنگدن را کشید. ما هم زیر لب «لا‌ اله ‏‎ ‎‏الا الله» را گفتیم‌. ‏

‏یک‌دفعه بید‌آبادی برگشت و گفت‌: این یک دستور است‌. آجودان ‏‎ ‎‏اسلحه را گذاشت روی میز. من هم برداشتم و تحویل سرگرد دادم‌. ‏

‏سرگرد به بید‌آبادی گفت‌: کلت‌تان را تحویل دهید. یک‌باره بید‌آبادی ‏‎ ‎‏شروع به لرزیدن کرد و ضعف در صحبت‌هایش هویدا شد. کلت را داد. ‏‎ ‎‏فشنگ‌هایش را در آوردیم‌. ‏

‏یک نفربر نظامی پشت کتابخانه آماده بود. از در پشتی بیرون رفتیم و ‏‎ ‎‏بید‌آبادی را با نفربر به منزل آقای قاضی طباطبایی بردیم و در طبقه بالای ‏‎ ‎‏خانه، او را بازداشت کردیم‌. ‏

‏بعد از آن من و پسر آقای قاضی‌‌طباطبایی در پادگان مستقر شدیم و ‏‎ ‎‏از همان جا برای دکتر رجایی خراسانی و دکتر کرانی تلفن زدیم‌، آمدند ‏‎ ‎

کتابدهه پنجاهصفحه 98
‏و برنامه‌ریزی کردیم و 300 دانشجو را آوردند که در نگهداری پادگان ‏‎ ‎‏کمک کنند. ‏

‏حفاظت منزل آقای قاضی هم به بچه‌‌های نیروی هوایی داده شد. ‏

‏بعد از ظهر آن روز در پادگان جلسه گذاشتیم و یکی از افسران ارشد ‏‎ ‎‏پادگان را موقتا به عنوان جانشین خودمان معرفی کردیم تا کار‌های نظامی ‏‎ ‎‏را انجام دهد. من که از درجات ارتش سر در نمی‌آوردم‌. سرگرد که ‏‎ ‎‏کار‌های نظامی را بلد بود گفت اگر می‌خواهید در ارتش موفق باشید باید ‏‎ ‎‏بالاترین درجه در رأس قرار گیرد. به همین خاطر تیمسار ارزیدی که ‏‎ ‎‏معاون بید‌آبادی و پیرمرد جا افتاده‌ای بود را در صبحگاه معرفی کردیم‌. ‏‎ ‎‏اکثر نظامی‌ها و ساواکی‌ها‏‎[2]‎ ‏فرار کرده بودند. هنگامی که نظامی‌ها برای ‏‎ ‎‏کاری به شهر می‌رفتند با لباس شخصی بودند و وقتی برمی‌گشتند داخل ‏‎ ‎‏پادگان لباس نظامی می‌پوشیدند. ‏

 

کتابدهه پنجاهصفحه 99

  • 1. سید حسین قاضی .
  • 1. دفتر و مرکز ساواک در پادگان قرار داشت .