فصل دوم: خاطرات حجت الاسلام علی خاتمی

دستگیری و زندان

‏من ابتدا ذهنیتی موافق با مجاهدین خلق داشتم تا اینکه اعلامیه نظامی ‏‎ ‎‏آنها را خواندم‌، با تعجب دیدم که نه بسم‌الله داشت و نه آیه‌ای در رابطه ‏‎ ‎

کتابدهه پنجاهصفحه 70
‏با مجاهدین‌. بی‌خبر از همه جا بودم تا اینکه دستگیر و زندانی شدم و در ‏‎ ‎‏آنجا تازه متوجه شدم که مسیر سازمان کلا عوض شده و کودتا شده ‏‎ ‎‏است‌. علت دستگیری من مخالفت با جشن‌های 2500 ساله بود که در ‏‎ ‎‏منبر‌ها و سخنرانی‌هایم به آن می‌پرداختم‌. دیگر جرم من پخش رساله امام ‏‎ ‎‏بود که در تهران (جوادیه‌، نازی‌آباد و راه آهن‌) و زنجان توزیع می‌کردم‌. ‏

‏منابع تأمین رساله‌، آقایان محمد منتظری‌، دعایی و رحیمیان بودند. در ‏‎ ‎‏قضیه جشن‌های 2500 ساله با آیت‌الله سید صادق روحانی که از مدافعین ‏‎ ‎‏امام بود ارتباط داشتم‌. اما آن چیزی که علت اصلی دستگیری من بود ‏‎ ‎‏منبر‌هایی بود که در مسجد ارک رفتم‌. ‏

‏آن سال من برای یک دهه محرم به دعوت آقای توسلی به مسجد ‏‎ ‎‏ارک دعوت شدم‌. جمعیت زیادی می‌آمدند. روز عاشورا یک منبر داغی ‏‎ ‎‏تحویل دادم‌. ‏

‏یک منبری هم در مسجد دارالسلام ابوسعید رفتم‌. زنجانی‌ها این ‏‎ ‎‏مسجد را تازه ساخته بودند. در مورد قمه زدن گفتم باید در عاشورا خون ‏‎ ‎‏ریخته شود ولی خون دشمن‌، بعد دشمن را مشخص کردم‌. یک مورد هم ‏‎ ‎‏درباره امر به معروف و نهی از منکر گفتم‌، گفتم مردم به امیران‌شان بیش ‏‎ ‎‏از پدر و مادرشان شبیه‌اند. به سیم آخر زدم و مثال‌ها را گفتم‌. دهه تمام ‏‎ ‎‏شد و من به قم برگشتم‌. ‏

‏بچه‌‌ها به من توصیه کردند که خانه را از اعلامیه و کتاب تخلیه کنم‌. ‏

‏تصور می‌کردم که محرم مرا می‌گیرند، نگرفتند، صفر تمام شد ولی ‏‎ ‎‏خبری نشد. فکر کردم اطلاعاتی به دست ساواک نرسیده است‌. باز ‏‎ ‎‏حرف‌هایم را می‌زدم‌. یک روز صبح درِ خانه را زدند. پدر خانمم خانه ما ‏‎ ‎‏بودند. کوچه ما کوچه حاج زینل‌، بن‌بست عشقی بود. تا در را باز کردم ‏‎ ‎‏از قیافه‌‌ها شناختم که ساواکی هستند. ‏


کتابدهه پنجاهصفحه 71
‏گفتند: فلانی هستی‌؟ ‏

‏گفتم‌: بله‌. ‏

‏گفتند: بی‌سر و صدا. ‏

‏سپس وارد حیاط شدند. بعد متوجه شدم که روی پشت بام هم چند ‏‎ ‎‏نفری رفته بودند. تا توانستند خانه را گشتند. آخرین اعلامیه مجاهدین ‏‎ ‎‏خلق در جیبم بود. یک فتوایی هم منسوب به امام در جیبم داشتم‌. تمام ‏‎ ‎‏کتاب‌ها را زیر و رو کردند. خواستند به لباس‌ها دست بزنند که گفتم ‏‎ ‎‏لباس‌های حاج‌آقاست‌، دست نزنید. من هم موقعی که می‌خواستم لباس ‏‎ ‎‏بپوشم آن قبا را نپوشیدم‌. هم اعلامیه و هم دفترچه تلفنم توی جیب آن ‏‎ ‎‏لباس بود. ‏

‏بعد از آنکه رفتم‌، چون خواهرم وارد بود و شوهرش را چند بار ‏‎ ‎‏گرفته بودند، لباس‌ها را گشته و اعلامیه را در آورده بود. من را به ساواک ‏‎ ‎‏قم بردند. چند تا سؤال کردند و بعد هم مرا به اداره آگاهی بردند و چند ‏‎ ‎‏تا عکس گرفتند و شبانه به زندان قصر منتقل شدم. ‏

 

کتابدهه پنجاهصفحه 72