دانشجویی به نام احمد فارغالتحصیل از آلمان را که در رشته فلسفه تحصیل کرده بود به سلول ما آوردند. روز اول صحیح و سالم بود ولی روزهای بعد لت و پارش کردند به شکلی که نمیتوانست دستشویی هم برود. من برایش ظرف میآوردم. ایشان کمونیست بود و از نظر سن و سال از من بزرگتر بود. خیلی برایش عجیب بود چون من لباسهای خونی و چرکش را هم میشستم.
یک لیوان پلاستیکی که متعلق به سلول بود، دستشویی که میرفتیم این لیوان را هم میبردیم و با آن آب میخوردیم و پر آب کرده برمیگرداندیم. صبحها که گاهی پنیر میدادند، یک لیوان چایی میدادند که توی همین لیوان میریختیم. غذاهای زندان بیشتر به آبگوشت و آلو و عدس خلاصه میشد. به خاطر سنگهایی که داخل عدسها بود، خیلیها دندانهایشان شکست. خیلیها به خاطر عدم تنوع غذا، دچار ناراحتی معده میشدند.
غذایمان معمولا پلو بود با عدس یا کشمش. قاشق هم نداشتیم. با دست میخوردیم. بعد از چند ماه ناخنهایمان بلند شده بود. با همان دستها و ناخنها غذا میخوردیم. صابون به هیچ وجه در اختیارمان نبود. هفتهای دو روز در دستشویی نمک میگذاشتند که ظرفها و دندانهایمان را بشوییم. و با آن نمک ضدعفونی کنیم.
این همسلولی کمونیست ما هم ناراحتی کلیه داشت و بایستی سریع به دستشویی میرفت. مأمورین هم روزی دو بار در را باز میکردند و بیشتر از آن هم ممکن نبود. همسلولی ما اصلا نمیتوانست راه برود. من همان لیوان را که برای خوردن آب و چایی استفاده میکردیم آورده به او
کتابدهه پنجاهصفحه 75
دادم. وی در این لیوان ادرار میکرد. فردایش لیوان را میشستیم و چایی میریختیم و نصف آن را من میخوردم و نصفی را او.
او میگفت من نجس هستم چرا اینقدر به من محبت میکنی. گفتم فعلا ما دو تا، یک دشمن مشترک داریم. از این حرفها گذشته...
میگفت: «برایم قرآن بخوان.» خواندم، تا رسیدم به این آیه «ان الذین قالوا رَبنا الله...» خیلی مکث کرد. حس کرد، میخواند. یک بار نصف شب بیدار شدم، دیدم گریه میکند. گفتم چی شده دکتر؟ جواب داد: ان الذین قالوا ربنا الله ثم استقاموا... میخواند و گریه میکرد. برای بازجویی او را بردند و دیگر از او خبری نشد.
کتابدهه پنجاهصفحه 76