فصل دوم: خاطرات حجت الاسلام علی خاتمی

هم سلولی کمونیست

‏دانشجویی به نام احمد فارغ‌التحصیل از آلمان را که در رشته فلسفه ‏‎ ‎‏تحصیل کرده بود به سلول ما آوردند. روز اول صحیح و سالم بود ولی ‏‎ ‎‏روز‌های بعد لت و پارش کردند به شکلی که نمی‌توانست دستشویی هم ‏‎ ‎‏برود. من برایش ظرف می‌آوردم‌. ایشان کمونیست بود و از نظر سن و ‏‎ ‎‏سال از من بزرگتر بود. خیلی برایش عجیب بود چون من لباس‌های ‏‎ ‎‏خونی و چرکش را هم می‌شستم‌. ‏

‏یک لیوان پلاستیکی که متعلق به سلول بود، دستشویی که می‌رفتیم ‏‎ ‎‏این لیوان را هم می‌بردیم و با آن آب می‌خوردیم و پر آب کرده ‏‎ ‎‏برمی‌گرداندیم‌. صبح‌ها که گاهی پنیر می‌دادند، یک لیوان چایی می‌دادند ‏‎ ‎‏که توی همین لیوان می‌ریختیم. غذا‌های زندان بیشتر به آبگوشت و آلو و ‏‎ ‎‏عدس خلاصه می‌شد. به خاطر سنگ‌هایی که داخل عدس‌ها بود، ‏‎ ‎‏خیلی‌ها دندان‌هایشان شکست‌. خیلی‌‌ها به خاطر عدم تنوع غذا، دچار ‏‎ ‎‏ناراحتی معده می‌شدند. ‏

‏ غذای‌مان معمولا پلو بود با عدس یا کشمش‌. قاشق هم نداشتیم‌. با ‏‎ ‎‏دست می‌خوردیم. بعد از چند ماه ناخن‌هایمان بلند شده بود. با همان ‏‎ ‎‏دست‌ها و ناخن‌ها غذا می‌خوردیم‌. صابون به هیچ وجه در اختیارمان ‏‎ ‎‏نبود. هفته‌ای دو روز در دستشویی نمک می‌گذاشتند که ظرف‌ها و ‏‎ ‎‏دندان‌هایمان را بشوییم‌. و با آن نمک ضدعفونی ‌کنیم‌.‏

‏این هم‌سلولی کمونیست ما هم ناراحتی کلیه داشت و بایستی سریع ‏‎ ‎‏به دستشویی می‌رفت. مأمورین هم روزی دو بار در را باز می‌کردند و ‏‎ ‎‏بیشتر از آن هم ممکن نبود. هم‌سلولی ما اصلا نمی‌توانست راه برود. من ‏‎ ‎‏همان لیوان را که برای خوردن آب و چایی استفاده می‌کردیم آورده به او ‏‎ ‎

کتابدهه پنجاهصفحه 75
‏دادم‌. وی در این لیوان ادرار می‌کرد. فردایش لیوان را می‌شستیم و چایی ‏‎ ‎‏می‌ریختیم و نصف آن را من می‌خوردم و نصفی را او. ‏

‏او می‌گفت من نجس هستم چرا این‌قدر به من محبت می‌کنی‌. گفتم ‏‎ ‎‏فعلا ما دو تا، یک دشمن مشترک داریم‌. از این حرف‌ها گذشته‌... ‏

‏می‌گفت: «برایم قرآن بخوان‌.» خواندم، تا رسیدم به این آیه‌ «‏‏ان‌ الذین‌ ‏‎ ‎‏قالوا رَبنا الله‏‏...» خیلی مکث کرد. حس کرد، می‌خواند. یک‌ بار نصف ‏‎ ‎‏شب بیدار شدم، دیدم گریه می‌کند. گفتم چی شده دکتر؟ جواب داد: ‏‏ان‌ ‏‎ ‎‏الذین‌ قالوا ربنا الله ثم استقاموا...‏ ‎[1]‎‏ می‌خواند و گریه می‌کرد. برای ‏‎ ‎‏بازجویی او را بردند و دیگر از او خبری نشد.‏

‏ ‏

 

کتابدهه پنجاهصفحه 76

  • 1.  ان الذین قالو ربنا الله ثم استقاموا تتنزل علیهم الملائکه الا تخافوا و لا تحزنو و ابشروا  بالجنه التی کنتم توعدون (فصلت، آیه 30).