مسئولان زندان برای هر بند، وکیلهایی انتخاب میکردند که انصافا هیچ چیزی نمیفهمیدند؛ عقدهای بودند و شخصیت نداشتند.
گروهبان و وکیل ما سرکار مرادی بود؛ یک هالوی به تمام معنا. اذیت میکرد ولی جلف بود، حرفهایی میزد که بچهها خود به خود میخندیدند. بچهها هم ایشان را دست میانداختند. زمانی که باتوم به دست میگرفت، خیلی محکم میزد.
یک روز به آقای جواد منصوری گفت: جواد منصوری، آن یکی جواد منصوری کو؟ دو تا برادر بودند. میخواست بگوید آن یکی منصوری کجاست، میگفت: آن یکی جواد منصوری کجاست؟
یک زندانبان دیگری داشتیم به نام مظلومی که خیلی مذهبی بود ولی میگفت: مقررات را باید اجرا کنید تا مجبور نشویم به شما جسارت کنیم. بعد از پیروزی انقلاب هم مدتی مسئول زندان بود.
یک سروان خبیثی هم داشتیم به نام ژیان پناهی که اهل سیستان و بلوچستان بود. ایشان خیلی بددهن بود. اگر کسی تازه وارد بند میشد و با دیگران دست میداد و صحبت میکرد بلافاصله میبردش زیر هشتی و کتکش میزد. هر چند وقت یکبار به سلولها هجوم میآوردند و تمام کتابها را جمع میکردند و میریختند توی انباری.
کتابدهه پنجاهصفحه 84