فصل سوم: خاطرات حجت الاسلام محمدکاظم شکری

پخش اعلامیه در مجیدیه

‏هنگامی که از قم برگشتیم‌، مقدار زیادی اعلامیه هم با خودمان آوردیم ‏‎ ‎‏پدرم آنها را در محله مجیدیه پخش کرد. ‏

‏یادم است یک شب بعد از نماز مغرب و عشا بود که من، پدر و پدر ‏‎ ‎‏بزرگم می‌خواستیم مغازه را ببندیم که ناگهان از ساواک آمدند پدرم را ‏‎ ‎‏بردند بیرون و خودشان مغازه را تفتیش کردند. به پدرم گفتند: تو در ‏‎ ‎‏مجیدیه تبلیغ علیه رژیم کردی و اعلامیه‌‌هایی را هم پخش می‌کنی. حتی ‏‎ ‎‏سیلی محکمی هم به پدرم زدند.‏

‏مغازه را که تفتیش می‌کردند به اعلامیه‌‌ها که رسیدند برق رفت‌. بار ‏‎ ‎‏دوم هم که این کار را کردند دوباره برق رفت و چون نتیجه‌ای نگرفتند ‏‎ ‎‏پدرم را آزاد کردند. ‏

 

کتابدهه پنجاهصفحه 111