فصل سوم: خاطرات حجت الاسلام محمدکاظم شکری

رو آوردن به طلبگی

‏سال 46 که سال آخر سیکل اول دبیرستان بودم، تصمیم گرفتم طلبه ‏‎ ‎‏شوم‌. البته زمینه‌‌ها و انگیزه‌های طلبه شدنم را می‌گویم‌. ‏


کتابدهه پنجاهصفحه 111
‏اولین اتفاقی که منجر به طلبه شدنم شد این بود که در دبیرستان یک ‏‎ ‎‏بچه یهودی کنار دستم نشسته بود، وی می‌گفت‌: در کتاب دینی شما ‏‎ ‎‏هست که اسرائیلی‌‌ها هیچ وقت حکومت نخواهند کرد. امروز می‌بینی که ‏‎ ‎‏ما حکومت داریم‌، پس کتاب شما دروغ است‌. من هم کتک مفصلی به ‏‎ ‎‏آن بچه یهودی زدم. دومین قضیه سر درس انقلاب سفید بود. معلم ما به ‏‎ ‎‏امام توهین کرد و ارتجاع سیاه و سفید را بلغور کرد و مرجعیت امام را ‏‎ ‎‏زیر سؤال برد. من اجازه خواستم و دست بلند کرده، گفتم‌: توهین کردن ‏‎ ‎‏به مراجع در ‌شأن شما نیست. اینکه خمینی انگلیسی است و از خارج ‏‎ ‎‏دستور می‌گیرد، این حرف‌ها خیلی از دهن شما بزرگتر است‌، حق ندارید ‏‎ ‎‏به علمای دین توهین کنید. این باعث شد من کتک مفصلی بخورم و تا ‏‎ ‎‏مرز اخراج پیش رفتم‌. یک روز هم داشتم می‌رفتم از قنات آب بیاورم‌. ‏‎ ‎‏صبح زود روز جمعه بود و در آن بیابان دعای ندبه می‌خواندند و روضه ‏‎ ‎‏علی‌اکبر، من هم نشستم و گریه کردم و عهد کردم هیچ گناهی نکنم و ‏‎ ‎‏نمازم را مرتب بخوانم. همان سال در ایام عاشورا با اینکه کوچک بودم  ‏‎ ‎‏داخل هیأت عزاداری شدم و پس از آن عزمم را جزم کردم که طلبه شوم‌. ‏‎ ‎‏به همین خاطر به مدرسه آقای مجتهدی در خیابان بوذرجمهری، مراجعه ‏‎ ‎‏کردم. مدرسه مجتهدی از لحاظ اخلاق و ولایت مراتب بالایی داشت‌. ‏

 

کتابدهه پنجاهصفحه 112